-
[ بدون عنوان ]
1 شهریور 1385 00:48
سقط جنین بخاطر قسط ماشین!. - بَه بَه! آقــا رضــا!. سلام؛ چطوری؟ چه عجب از این طرفا!. - چاکریم. سلامت باشی. داشتم رد میشدم، شمارو دیدم ترمز کردم، یه احوالپرسی بکنم. - قربونت برم. لطف کردی. راستی، ماشین مبارکه آقا رضا!. انشاا... چرخش بچرخه!. فقط شیرینی یادت نره!. - قابلی نداره!. چّشم شیرینی هم روی چشام. قسطی دیگه این...
-
آقای دکتر
23 مرداد 1385 21:36
دکتر نمیتونست این خبر رو زودتر از من شنیده باشه چون هنوز تو آسمونا بود و به حساب من چند دقیقه مونده بود تا زمین بشینه. واسه همین خیلی زود در حالیکه برگ اول روزنامه رو تو دستم محکم فشار میدادم با سرعت رفتم به سمت مطب. تو مسیر با آقای دکتر تماس گرفتم و وقتی که تلفن همراهش زنگ خورد فهمیدم که رسیده و از فرودگاه میخواد...
-
فیلتر
16 مرداد 1385 20:45
راستی تمام وبلاگها فیلتر شده!. خیلی وقت بود که به شبکه وصل نشده بودم و اینجور که پیداست از خیلی تغییر و تحولات اینترنتی بیخبرم!. هر وبلاگی که هوس کردم بخونم فیلتر شده بود. نمیدونم چرا و کی این اتفاق افتاده ولی بهرحال شرمآوره که توی این مملکت وبلاگ نوشتن هم باید با سلیقهی آقایون جور دربیآد!. وبلاگ که دیگه روزنامه...
-
دوباره
14 مرداد 1385 21:51
دوستان سلام.. خیلی میبخشید که دوماه از دست من راحت بودید!.. من که خیلی دلم برای نوشتن و دیدار مجازی با شما عزیزان تنگ شده.. حقیقی که بماند!! باور کنید همه چیز یادم رفته!. تو این مدت زیاد خوندم اما خیلی کم نوشتم.. اگه خدا بخواد و زمان کافی پیدا کنم، میخوام دوباره از نو شروع کنم، بنویسم... امیدوارم هنوز فراموشم نشده...
-
خداوند رخش
1 خرداد 1385 10:58
مطلبی که میخوانید برای چاپ در یک نشریه نوشتم. لطف کنید اگر خوندید حتمآ نظر ارشادی خود را بفرمائید تا هم صوابی کرده باشید و هم من خوشحال بشم از اینکه خوانندگان این وبلاگ برای نوشتههای من وقتی تلف میکنن!! حماسة ایران و ایرانی از آغاز تاکنون هیچگاه نمایندهای بزرگتـر و برتر از شاهنامة فردوسی نداشته است. از سوی دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
18 اردیبهشت 1385 01:39
امشب دلی شکسته دارم ساقی چشمی بهخون نشسته دارم ساقی .................... ........... بگو به خواب، که امشب نیا به دیدهی من جزیرهای که مکان تو بود، آب گـرفت
-
کاش مال من بود!
13 اردیبهشت 1385 00:10
یه احساس خیلی خوب و خوشآیند،.. کمی تلخ، کمی شیرین.. یه احساس مرموز که بفهمینفهمی آدم مورمورش میشه.. و شاید یهکمی هم حسودی و بُخل چاشنی این احساس باشه،.. احساسی که معمولاْ نمیشه برای دیگری بازگو کرد و بینِ خودت و خودت میمونه،.. یه حس نسبت به نویسنده و یا خالق اثری که ناخودآگاه وادارت میکنه تو دلت بگی: ْ آفرین،...
-
مطرب عشق
7 اردیبهشت 1385 23:51
امروز با استاد مظاهر مصفّا کلاس داشتم. شاید باور نکنید اما با وجود کهولت سن ( حدود هشتاد سال ) ۸۵ صفحه از هفتپیکر نظامی گنجوی رو خووند، بدون حتی یک توپوق کوچولو! ( ببخشید، کلمهی بهتری پیدا نکردم!). استاد بیبدیل ادبیات فارسی که سابقهی بیش از ۵۰سال تدریس متون ادبی رو در دانشگاههای برتر کشور بهمراه داره و پدر علی...
-
نشان آدمیّت!
23 فروردین 1385 02:08
از وقتیکه خودمو شناختم و یادم میآد به ظاهر و تیپ آدمهای دور و بَرَم زیاد اهمیّت نمیدادم و بیشتر به واقعیات درون اونها و اخلاق و صفاتشون میپرداختم تا به کیف و کفش و لباسشون.. تا اینکه یهروزی این شعر رو ( احتمالاْ بهاشتباه ) حفظ کردم و همین یک بیت شعر دلیلی برای استحکام بیشتر عقیدهی من شد: تن آدمی شریف است به...
-
یادش بخیر
18 فروردین 1385 23:52
دلم نمیآد شمارهی موبایلشو از حافظهی گوشیم پاک کنم! خیلی دوست دارم لااقل یکبار دیگه صداشو بشنوم و باهاش حرف بزنم. هنوز رفتنشو باور نکردم، اما اون برای همیشه رفت. برای همیشه.... تو همین تعطیلات عید چندبار بهم زنگ زد. نمیدونم، شاید میخواست خداحافظی کنه. دو سه هفتهای میشد که ندیده بودمش و دلم خیلی براش تنگ شده بود....
-
شاد باشید
27 اسفند 1384 00:36
یکسالِ دیگر، تیغِ آفتابِ سوزان و روشنائی مهتابِ فروزان را با چشمهای خود دیدیم و چهزود به گرم و سرد این روزگار برگریزان عادت کردیم. و اکنون چشمبراه آفتاب و مهتابی دیگر نشستهایم که از راه میرسد.. آرزو داریم در سال جدید، روزهای روشن و باغهای گلشن در پیش داشته باشید و ... این یک متن کاملاْ جدی بود که به سفارش یک...
-
چند تا اشتباه!
22 اسفند 1384 12:14
از وقتی که فهمیده بود من تو اداره کار میکنم، همیشه یهجوری مسیرشو تنظیم میکرد که سر راهم قرار بگیره و به محض نزدیکشدن، خیلی گرم و مهربون با من سلام و احوالپرسی میکرد... تازگیها به این محل اومده بود و من فقط میدونستم تو کوچهی پائینی زندگی میکنه و زن و بچه هم داره... خیلی افتاده به نظر میرسید و قیافهی مظلومی...
-
[ بدون عنوان ]
11 اسفند 1384 00:33
زُلفِ آشفتهی تو، باعثِ جمعیّت ماست چون چنین است، پس آشفتهتَرَش باید کرد! ... هَر خَم از زُلفِ پریشانِ تو زندانِ دلی است تا نگویند اسیرانِ کمندِ تو کماند ... یک عُمر میتوان سخن از زُلفِ یار گُفت...
-
[ بدون عنوان ]
7 اسفند 1384 01:57
از وقتی یادم میاد، همیشه برای من تکیهگاه بوده... خیلی گفتنیها داشتم که باید بهش میگفتم.. آروم و صبور فقط به حرفهای من گوش کرد و هیچی نگفت.. یهکم سبُک شدم، یهکم آروم.. برای اولین بار بود که از من مُشت نمیخُورد... واسه همین تعجّب کرده بود.. من با دیوار حرف زدم... تنهای تنهاااا......
-
داماد یعنی این!
2 اسفند 1384 23:49
: " هزارتومن هزارتومن جمع کرده بودم. " وقتی داشت این جمله رو میگفت، حسابی بُغـض کرده بود... و بعد در حالیکه صداش میلـرزید ادامه داد : " از جیبَـم نیفتاده، مطمئنّم،.. با کِـش محکم بسته بودمش! حتماْ تو مــترو از جیبم زدنش نامَــردها!..." من گفتم : " نـاراحت نباش پـدرجـان، انشالله پیدا میشه... " مادرزنم بلافاصله بعد...
-
آب باریکه!
25 بهمن 1384 14:56
ایرانیان در سدههای نخستین ـ آنگونه کـه از نوشتههای بجامانده از آن روزگــاران برمیآید ـ مـردمانی بودند سرزنده و شاد که در سرزمینی سرسبز و آباد درکنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی میکردند. هرچقدر مردم شاد و سرخوش بودند، چندین و چند برابر حاکمان و پادشاهان این سرزمین، خوشگــذران و بیخیال بودند و همین بیخیالیها و...
-
گروه نجات!
15 بهمن 1384 23:38
نزدیک خونهی ما و این راهبندون بیسابقه کمی عجیب بنظر میرسید و من بدجوری کلافه شده بودم. زیاد اهل بوق زدن نیستم اما تو اینجور مواقع به زمین و زمان نق میزنم. صدای نوحه و عزاداری از بلندگوهای بسیار قوی پخش میشد و چندنفر پیراهن مشکی کنار خیابون دیده میشدن که دور یهچیزی جمع شده بودن و داشتن از سر و کول هم بالا...
-
بیت پول!
3 بهمن 1384 12:35
دست به دست مدعی شانه به شانه میروی آه که بـا رقیـب مــن جانب خانه میروی ---------- محو خیال روی تو آمدهام به کوی تو .................. بقیهاش باشه برای بعد از آلبوم!!!! نمیدونم بگور برای اون شعرها چقدر پول میگیره، اما من ۲۰۰۰۰۰ تومن قرار شده بگیرم برای هشت بیت شعر عاشقونه! شما باور نکنید. میل خودتونه.. اما وقتی...
-
شانس
25 دی 1384 23:27
ناصــح زبان گشود که تسکین دهــد مرا نام تـو بــُـرد و موجب صــد اضطــراب شد ........................ سلام به همگی... با پوزش از همهی دوستانی که از من بابت کم نوشتن و ننوشتن گلهمندند، به آگاهی عموم میرسانم اینجانب امتحانات دارم و مقالات و بسیاری مشکلات!!! تازه یکماه بود که با زور و کمیتهی انضباطی حکم کارشناسی...
-
من و آدم
6 دی 1384 23:06
چه جوریه؟؟؟ آدم...... وقتی عاشقه، اصلاْ خسته نمیشه..... وقتی عاشق نیست، خیلی زود خسته میشه.... وقتی خسته شد، دیگه اصلاْ عـاشق نمیشه.... امــّا من!!.... همین الآن.... با اینکه خیلیخیلیخیلی خستهام..... هم عاشقم.... هم دلبستهام.... نتیجهگیری اخلاقی: من که آدم نیستم!...
-
بابائی، بیا بازی...
29 آذر 1384 12:14
: مواظب خودت باش پیرمرد!. امیدوارم انشاالله که دیگه مشکلی نداشته باشی، اما باز هم اگر کاری پیش اومد، حتماْ بیا اینجا و مشکلت رو مطرح کن.. اگر کاری از دست من بربیآد خوشحال میشم... سلام بنده رو خدمت خانوادهی گرامی برسون... خدا پشت و پناهت... : چشم آقای رئیس، خدا عمرتون بده، دست شما درد نکنه... خدا از برادری کمتون...
-
داغ
21 آذر 1384 10:48
یکنفر چند سال پیش به من میگفت: هر داغی، یکروزی سرد میشه، امّا هیچ پُختهای، خـام نمیشه! ....................................... من که با هر داغ پیدا ساختم .................... ســــــــاختم ســـــوختم از داغ ناپیــدای دل ................... ســــــــــوختم ســــــــوختم از ................. داغ ناپیـــدای دل...
-
کیف قهوهای!
12 آذر 1384 14:40
از زمانهای گذشته، این سرزمین پهناور، دُزد زیاد داشته، شاهدزد هم تا دلتون بخواد فراوووون، امّا شاهنامهدزد!! نمیدونم؟ دزدی که شاهنامه بدزده چی بهش میگن؟.. دوران دبستان رو که تموم کردم، کلاسور مُد شدهبود و دیگه یاد ندارم کیف دستم گرفته باشم، حتّی برای یکساعت! همیشه عادتدارم کتاب میزنم زیربغل، و به کلاس یا جائی...
-
اون پائین پائینها!
30 آبان 1384 09:49
: استاد، با اجازه!.. : چرا انقدر دیر!.. بیرون در منتظر باشید آقا، صداتون میکنم! برای اولینبار تو زندگیم، یک استاد با من اینجوری رفتار کرد و سرکلاس رام نداد!. همیشه عادت دارم دیر- البته نه خیلی دیر!- برسم، چون رختخوابم بدجوری چسبناکه! مخصوصاْ دمدمای صبح!. ولی اینبار فقط ۱۴ دقیقه دیر رسیده بودم و استادی که همیشه از...
-
سرآب
24 آبان 1384 10:47
خبــرَت خــرابتـَر کــرد، جَـــراحــتِ جـدائی چو خیالِ آبِ روشن که به تشنگان نمائی بشُدی و دلببردی و بدست غـم سپُــردی شب و روز در خیالی و ندانمَت کــجائی؟ تو جفای خود بکردی و نه مــن نمیتوانم که جفا کنم، ولیکن نه تو لایـق جـفائی
-
سرگیجه!
23 آبان 1384 09:29
من که از این کار بلاگاسکای سر در نیاوردم! خدا کنه تونسته باشم که ثبت نام کنم! دارم امتحانش میکنم
-
بهترین آشپز درجه ۳
9 آبان 1384 10:16
به همهی اونهائی که تُند و تُند کتاب آشپزی منتشر میکنند، شدیداْ سفارش میکنم که در مورد فرمولهای جدید و ترکیب کردن مواد غذائی، یه توکِپا بیان خونهی ما و از ننهی من، تکنولوژیهای بکر و تازه یاد بگیرن!!! آشپزی و دستپُختش که بماند!.. بعد از ۳۸ سال دیگه همهجوره عادت کردیم! غذای شور، خمیر، خام، آبپَز! و ... اما...
-
[ بدون عنوان ]
7 آبان 1384 16:14
در دیدهی ما خیال قدّت طوباست در آتش جهنّم
-
کدوم استاد خوبه؟
30 مهر 1384 16:35
اگر مرد باشه و جوون باشه: کلاسهای صبح بهموقع برگزار نمیشه! چون معمولاْ خواب میمونه! به دخترها بیشتر توجه میکنه! همیشه به یکی از دخترها خیلی بیشتر حواسش هست! حال پسرها رو میگیره! اگر پیرمرد باشه: کلّهی سحر تو کلاس حاضره! زود خسته میشه! کلاس تعطیل! دخترها رو اصلاْ تحویل نمیگیره! همینطور پسرها رو! یه دنیا خاطره...
-
مهرگان و دانائی
26 مهر 1384 15:50
زمانی روزنامهخوان حرفهای بودم. یادم میآد حدود سه ساعت در روز وقت صرف میکردم و تمام صفحات روزنامهی حرفهای جامعه رو میخوندم. ( سال 77 ) پس از بسته شدن روزنامههائی مانند: جامعه، توس، نشاط، صبحامروز و ... دیگه مطالب روزنامههای جدید نتونست منو جذب کُنه و کمکم از روزنامهخوندن فاصله گرفتم و بیشتر وبلاگ خوندم. الآن...