از وقتی یادم میاد، همیشه برای من تکیه‌گاه بوده...

خیلی گفتنی‌ها داشتم که باید بهش می‌گفتم..

آروم و صبور فقط به حرفهای من گوش کرد و هیچی نگفت..

یه‌کم سبُک شدم، یه‌کم آروم..

برای اولین بار بود که از من مُشت نمی‌خُورد...

واسه همین تعجّب کرده بود..

من با دیوار حرف زدم... تنهای تنهاااا......

نظرات 1 + ارسال نظر
بهشت 9 اسفند 1384 ساعت 05:39 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

حسین عزیز و نازنین سلام.چه زیبا بود!منتظر بودم بگی مادرم.دوستم.ولی در عین ناباوری گفتی دیوار بوده.شاید دیواره موش داشته و موشه گوش.شایدم همه اونچه گفتی موشه توی یه وبلاگ شخصی مینوشته و بدش نمیاده که بگی.ببینم بازهم ازین دست نوشته ها داری که بزاری بخونم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد