ایرانیان در سدههای نخستین ـ آنگونه کـه از نوشتههای بجامانده از آن روزگــاران برمیآید ـ مـردمانی بودند سرزنده و شاد که در سرزمینی سرسبز و آباد درکنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی میکردند. هرچقدر مردم شاد و سرخوش بودند، چندین و چند برابر حاکمان و پادشاهان این سرزمین، خوشگــذران و بیخیال بودند و همین بیخیالیها و خوشخیالیها بود که سبب شد تا ترکان مغــول و تاتار هوس کنند که این مرز و بوم را بعنوان مرکزی برای تاخت و تاز و غارت و چپاول انتخاب کنند. چنگیز میگفت: " من بلای آسمانی هستم که از سوی خداوند بر مردم ایران نازل شدهام! "
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
مغولهــا کـه " آمدند و کندنـد و سوختنـد و کُشتنـد و بُــردند "، دویست سال بر ایران و ایرانی دست درازی کردند و وحشیانهترین جنایات ممکــن را انجـام دادند و هیچ فریادی را نشنیدند و آنچنان بلائی بر سر مردم ایران آوردند که هنوز پس از گذشت بیش از هفتصد سال از آن تــاریخ، اخلاق و روحیات بجامانده از آن روزگاران در رفتار و گفتار تک تک مردم این سرزمینِ آریایی به چشم میخورَد. آن دوران طولانی اختناق و خفقان باعث شد تا فرهنگِ زندگیِ ایرانیــان رنگــی دیگر بگیرد و آهنگِ رفتــار آنان کُنــد و سنگین گــردد. امروز هم مردم شعارهائی در زندگی سرمیدهند که همگی حاصل و بازمانده از آن دوران سراسر تهدید و ترس است:
دَمــی را غنیمت شمُــردن!....
نــان را بـه نــرخ روز خـوردن!....
همرنگِ جماعت شدن برای پرهیز از رسوائی!...
آسته رفتن و آسته آمدن به احترام آقا گربه!....
آب باریکه را از دست ندادن!....
سری را که درد نمیکند دستمال نبستن!....
راضی بودن به پیشانینوشت!....
پا را به اندازهی گلیمِ خود دراز کردن!....
خلاف جریان آب شنا نکردن!....
و تمام حرف و حدیثهائی که انسان را به اعتدال و میانهروی سفارش میکنند یادگار همان دورانِ تـُـرکتازی است. حتی عدّهای پا را از این هم فراتر گذاشته و پیدایش عرفان و تصوّف را ثمرهی تــرس از رویــاروئی با حاکمانِ زورگو و مستبد دانستند و گوشهگیری و انزواطلبی و ترک دنیا و مافیها را چارهی ناچــارِ مردم آن روزگار...
این پیشگفتاری مختصر بود برای آغاز مطلب!
قبلاً هم گفته بودم که چند وقتی است با رئیس جدید دعوا کردم و یکی دو ماهی هست که هفتهای دو روز به اداره میرَم و منتظــرم تا مسئولین وقت تکلیفمو روشن کنند!.. ( البته اگر باز مدّعی پیدا نشه که بگه همهی اینها روال عادی زندگیمه و تکراری و شوخی!...)
بعد از اینکه اوضاع اینجوری شد، تصمیم گرفتم که اگر با پیشنهادم موافقت کردند، ۱۲ سال سنوات خدمتم رو بازخرید کنم و این درخواست رو به بزرگان قوم هم بصورت روشن و شفّاف اعلام کردم. چشمتون روز بـَـد نبینه!، از همون وقتی که من گفتم قصد بازخریدی و رفتن دارم و میخوام بدنبال خواستههای دلَــم باشم، همینجور سیلِ مراجعات حضوری و تلفنی و اساماس و غیره به سمت و سوی من سرازیر شده و تو این مدتِ کم، هر کی که یهجوری با من آشنائی داشته پیغام داده که: تو رو خدا دست نگهدار!... و سعی کرده هر طور شده از این کار منصرفم کنه!.... حالا چه جوری؟؟ بفرمائید تعدادی از نظرات این حضرات رو بخونید:
مبادا اینکارو بکنیها! بیرون هیچ خبــری نیست!....
بـابـا دیوونه شدی مگه؟! بیرون همه بیکارَن! زرنگتر از تو داره گــدائی میکنه!..
همین الآن میخوای 2000 تا فوقلیسانس و دکتر بیکار و سرگردون نشونت بدَم؟!....
همین آبدارچی و رانندهی لیفتراک خودمون رو میبینی؟! هردوتاشون لیسانس دارن!....
این آب باریکه رو دودستی بچسب! زرنگ باش بیرون هم برای خودت شغل دوم پیدا کن!....
والله این مبلغ بازخریدی(حدود 10 ملیون تومان) تو مدت یکی دو ماه خرج میشه و بیچاره میشی!....
اگه 50 ملیون هم دادند قبول نکنیها!.. بگو من فقط میخوام برگردم اداره!....
مبارزهی منفی بکن!.. هر چی گفتن بگو: چَشــم!... بعد اگه باب میلت نبود انجام نده!....
اصلاْ با اینها کَلکَل نکن!.. سرِتو بنداز پائین کارتو انجام بده!... آسته بیا، آسته برو
برادر کوچکترم (عضو هیئت علمیِ دانشگاه ): " دیوونه نشیها! من الآن چند وقته دارم دربدر دنبال یه کار ثابت میگردم! فقط برای بیمه بودنش.... بیرون اوضاع خیلی خیطه...."
من تازه دوزاریم افتاده بنده خدا بــابــام چی کشیده از دست این مادرم!....
بابام که تو دوران جوونی کارخونه دار بوده و واسه خودش دَم و تشکیلاتی بهم زده بوده، تا جائی که 50 الی 60 کارگر زیر دستش بودن، الآن تو 74 سالگی دکون بقّالی داره و من تمامِ اخلاق و بداخلاقیهام بیهیچ کــم و کــاست بــه اون رفته!... یه روزی که بهش اعتراض کردم و گفتم چرا پیشرفت نکردی؟ به من گفت: " هر وقت که خواستم تو زندگیم بلندپروازی کنم و دوقدم پامو از گلیمم اونطرفتر بذارم همین مامان جونت فوراً گریه میکرد و میگفت: " همین آلونک از سرِمون هم زیاده!.. حاضرم خودم و بچههام نون خالی بخوریم ولی نمیخوام خدای نکرده به دردسر بیفتیم و به مردم بدهکار باشیم!...."
خلاصه که سرتون رو بیشتر از این درد نمیآرم، ولی ریسککردن تو هر زمینهای واسه ما ایرونی جماعت، سختترین کار دنیاست!... و کمتر از هر جای دیگهی دنیا تغییر رو میپذیریم.!. مطمئن باشید.
نزدیک خونهی ما و این راهبندون بیسابقه کمی عجیب بنظر میرسید و من بدجوری کلافه شده بودم. زیاد اهل بوق زدن نیستم اما تو اینجور مواقع به زمین و زمان نق میزنم. صدای نوحه و عزاداری از بلندگوهای بسیار قوی پخش میشد و چندنفر پیراهن مشکی کنار خیابون دیده میشدن که دور یهچیزی جمع شده بودن و داشتن از سر و کول هم بالا میرفتن!. اول خیال کردم دستهی سینهزنی یا زنجیرزنی راه افتاده، امّا هوا هنوز روشن بود و این خیال نمیتونست زیاد درست باشه. تازه اینکه بجای زنجیر و سنج، تو دست جماعت پیچگوشتی و سیم مفتول و انبردست و از اینجور ابزارآلات دیده میشد! یهکم که تو ترافیک جلوتر رفتم، دیدم از علامت و چلچراغ هم خبری نیست! آخه پس چهخبر شده؟؟
یه پراید مشکی اونجا وسط جمعیّت بود. (من هم که به این مسئله حسّاس!) و مردم همیشه درصحنه ازچهارطرف به دورش حلقه زده بودن. یه خانم خیلی شیک و پیک و سانتیمانتال دستبهسینه داشت به جماعت نگاه میکرد و با یک نگاه میشد فهمید که پرایدٍ زبون بستهاش اونجا در حلقهی محاصره افتاده!. نگو انگاری خانم یادشون رفته سویچ ماشین رو بردارن و بعد تشریف ببرن صف نونوائی نوبت بگیرن! زمانی که برگشته بودن، نمیدونم طفلک به چند نفر این جریان رو گفته بود که همینجور از هرچهارتا درب ماشین یکی دو نفر آویزون بودند که شاید به امید خدا هرچه زودتر فتحبابی بکنند!. خانمه بندهی خدا نون بربری رو گذاشته بود رو سقف ماشین و همینجوری مات و مبهوت نگاه میکرد به جماعتی که باهم مسابقه گذاشته بودند و هرکدوم آرزو میکردن زودتر به خانم کمک کنند! صحنهی جالبی بود. یکی داشت با شاهکلید صندوق عقب رو امتحان میکرد و اون یکی درحالیکه یهگاز به نونبربری میزد، سیممفتول رو فرو میکرد به لاستیکهای دور شیشه!. دو سه نفر هم از دستگیرههای در آویزون شده بودن و فشار میدادن!. همه دستهکلیدهاشون رو به دست گرفته بودن و یکییکی امتحان میکردن... یکیدونفر زبلخان هم داشتن از خانمه میپرسیدن که مدل ماشینتون چیه؟ چندوقته این ماشین رو دارید؟ اصلاْ پراید ماشین خوبیه؟؟ کدوم تعمیرگاه میبریدش؟؟؟
خلاصه خانمه که معلوم بود مثل من خیلی خوششانسه! نمیدونست که واقعاْ چهجوری از این همه آدم تشکر کنه!. اون نزدیکیها هیئتی هم برقرار بود و جماعت به دنبال ثواب و پاداش بودن و از هیئت فرار کرده بودن! خیلی دوست داشتم پایان ماجرا رو براتون تعریف میکردم ولی باور کنید راه نبود که زیاد به صحنه نزدیک بشی. برای پیوستن به گروه نجات باید خونین و مالین میشدی!. دیگه بقیهی داستان رو خودتون حدس بزنید....! البته من که چندتا از سابقهدارهای محل رو بین جماعت دیدم....!
باور کنید اگر خود خانمه توی این فاصله یادش میافتاد که سویچ یدکی توی کیفش هست، به هیچ وجه نمیتونست تو اون همه ازدحام و شلوغی جمعیت این موضوع رو عنوان کنه و شاید هم هیچکس به حرفش گوش نمیکرد!... همه امداد خودرو! بودند چون خودشون اومده بودن واسه کمک!!!
دست به دست مدعی
شانه به شانه میروی
آه که بـا رقیـب مــن
جانب خانه میروی
----------
محو خیال روی تو
آمدهام به کوی تو
..................
بقیهاش باشه برای بعد از آلبوم!!!!
نمیدونم بگور برای اون شعرها چقدر پول میگیره، اما من ۲۰۰۰۰۰ تومن قرار شده بگیرم برای هشت بیت شعر عاشقونه! شما باور نکنید. میل خودتونه.. اما وقتی البوم موسیقیاش منتشر شد میبینید که راست میگم، چون شعرم رو همینجا براتون مینویسم!! آخه مگه ما از مهرداد اولادی چی کمتر داریم که اندازهی یه گنجشک هم مغز نداره، اما ۲۰۰۰۰۰۰۰۰ تومن از عربها گرفته برای سه ماه لگد زدن به توپ! آخ که من چقدر حرصم میگیره!