خداوند رخش

مطلبی که می‌خوانید برای چاپ در یک نشریه نوشتم. لطف کنید اگر خوندید حتمآ نظر ارشادی خود را  بفرمائید تا هم صوابی کرده باشید و هم من خوشحال بشم از اینکه خوانندگان این وبلاگ برای نوشته‌های من وقتی تلف‌ می‌کنن!!

حماسة ایران و ایرانی از آغاز تاکنون هیچگاه نماینده‌ای بزرگتـر و برتر از شاهنامة فردوسی نداشته است. از سوی دیگر کتاب گران‌سنگ شاهنامه بدون بخش حماسی و به‌ویژه داستان دلاوری‌های رستم به هیچ‌عنوان قابل تصور نیست. سرگذشت دلیرمردان سرزمین باستانی ایران به‌گونه‌ای در این دفتر پـُرمایة شعر فارسی روایت گردیده که هرگز کهنه و تکراری نخواهد شد. حماسه در همه‌جای دنیا قهرمان حماسی دارد و آفرینندة حماسه برای قهرمان اول داستان خود، ویژگیهای منحصربه‌فردی در نظر می‌گیرد تا او را در همه‌حال برتر از دیگران نشان دهد. اگر فردوسی، جهان پهلوانی چون رستم می‌آفریند و در تمام نبردها او را پیروز میدان جلوه می‌دهد، دلایلی برای این‌کار دارد و خوانندة آگاه را در طول داستان با این عقیده همراه می‌سازد. رستم در تمام نبردهای پهلوانی و حماسی شاهنامه حضوری پـُررنگ دارد و حتی در نبردهائی که حضور فیزیکی ندارد سایه‌ای از او در میدان جنگ هست و یال و کوپال و نیروی بازوی او معیار پهلوانی و شجاعت برای هر دو سپاه است. در جنگهای شاهنامه، رستم اولین و آخرین تکیه‌گاه ایرانیان است و همیشه و در همه حال پشت و پناه و فریادرسِ سپاهیان.
در این نوشتار کوتاه برآنیم تا ویژگی اخلاقی رستم را از زاویة  ایمان به خداوند مورد بررسی قرار دهیم.
جهان پهلوانی که در اوج قدرت و نیروی جسمانی هیچگاه از یاد خدا غافل نیست و همواره به او پناه می‌جوید. هر زمان که کار بر او سخت و قافیه برایش تنگ می‌شود سر به‌سوی آسمان کرده و از پروردگار خویش یاری می‌طلبد. تا آنجا که راه و امکانی برای صلح و آشتی وجود دارد آهنگ جنگ و کارزار نمی‌کند و آنگاه که کار، زار می‌گردد و چاره‌ای جز جنگ و پیکار نیست:
 به نیروی یزدان میان را ببست             نشست از بر رخش چون پیل مست         ( کاموس کشانی - بیت : 1406)
همیشه قدرت و توان خود را از آفریدگار طلب می‌کند و چون یافت کمربستة کارزار  می‌گردد. حتی پادشاهان نیز این رمز و راز او را نیک می‌شناسند. در داستان بیژن و منیژه، زمانی است که بیــژن - پهلوان جوان ایرانی و فرزند گیو -  به‌دست افراسیاب نابکار گرفتار شده و در چاه زندانی است. خبر این اسارت به کیخسرو -پادشاه ایران - رسیده است، همه می‌دانند که این گرة‌ بزرگ فقط به دست توانای رستم گشوده خواهد شد و هیچکس دیگر را یارای این کار نیست. کیخسرو نامه‌ای به رستم می‌نویسد و در نامه شرح دلاوری‌های پهلوان نامی سرزمین خویش را بازمی‌گوید و او را سپهر خجسته و گشایندة بندهای بسته معرفی می‌کند. از نظر پادشاه، رستم برگزیدة خداوند است و نیروی خارق‌العادة او موهبتی الهی:
ترا ایزد این زور پیلان که داد                  دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد
بـدان داد تا دست فریــادخواه                  بگیری برآری ز تاریک چـــاه     ( بیژن و منیژه -  بیت‌ها : 633 ، 634 )
گیو که خود از پهلوانان برجسته و از فرماندهان لشگر ایران است و اکنون تنها فرزندش - بیژن - در زندان چاه گرفتار افراسیاب و سپاه توران است مأموریت می‌یابد تا نامة‌پادشاه را به رستم برساند... با بیم و امید بسیار به نزد رستم در سیستان می‌رود:
کنون آمـدم با دلی پرامیـد               دو رخساره زرد و دو دیده سپید
ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر                  تو بندی به فریــاد هر کس کمـر         ( همان -  بیت‌ها : 694 ، 695  )
رستم پس از خواندن  نامه و شنیدن شرح ماجرا از زبان گیو، واکنش نشان می‌دهد:
 پس از بهر بیژن خروشید زار                    فرو ریخت از دیده خون بر کنار
  به گیو آنگهی گفت: مندیش ازین                   که رستم نگرداند از رخش زین،
مگر دست بیژن گرفته به دست                  همه بند و زندان او کرده پست 
به نیـروی یـزدان و فرمــان شاه     ز توران بگردانم این تــاج و گــاه                              .                                                                      ( همان -  بیت‌ها :  699 ، 700 ، 701 ، 702  )

بکوشم بدین کار  گر جان من                  ز تن بگسلد پــاک یزدان من   
 به نیروی یزدان ببندم کمــر                به بخت شهنشــاه پیـروزگــر    ( همان -  بیت‌ها : 708 ، 709)
آنگاه رستم به همراه گروه اندکی از پهلوانان ایران راهی سرزمین دشمن می‌شود و در مرز توران به همراهان فرمان می‌دهد که همین‌جا منتظر او بمانند و خود در جامة‌ بازرگانان تنهای تنها و جان برکف نهاده به شهر وارد می‌شود. منیـژه دختـر دلبند افراسیاب که بیــژن بخاطر عشق به او مدتهاست دربنــد افراسیاب است به نزد بازرگان ایرانی می‌رود تا شاید خبری از یاران بیژن به دست بیآورد. برای رستم درددل می‌کند و از حال زار و نزار  معشوق دربند می‌گوید:
کشیده به زنجیر و بسته به بند                 همه چاه پر خون آن مستمند 
کزآن چاه من با دلی پُــر ز درد                   دویدم به نزد تو ای رادمرد
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چــاه                 نبیند شب و روز خورشید و ماه ( همان -  بیت‌ها : 954 ، 972، 978)
منیژه از رستم می‌خواهد که هنگام بازگشت به ایران خبر اسارت بیــژن را به پهلوانان ایرانی برساند و از آنها بخواهد که برای نجات جان او هر چه زودتر اقدام کنند. رستم با منیژه اظهار همدردی می‌کند و از راه دلسوزی و چاره‌سازی غذائی گرم به او می‌دهد تا برای بیژن زندانی ببرد. بیژن در میان غذا انگشتری رستم را می‌یابد و از شدت خوشحالی با صدای بلند می‌خندد.
چو بار درخت وفا را بدید                        بدانست کآمد غمش را کلید             (  همان -  بیت‌ : 1008 )
همگان می‌دانند که جهان پهلوان به عهد و پیمانی که بسته وفا خواهد کرد و در مرام او وفای به عهد و پیمان واجب است. بیژن نشانی‌های رستم را به منیژه می‌گوید و از او می‌خواهد که باز‌گردد و اطمینان حاصل کند که این بازرگان  گوهرفروش همان  رستم زابلی است... رستم پیغام می‌دهد:
بگویش که آری خداوند رخش                     ترا داد یزدان فریاد بخش            (  همان -  بیت‌ : 1041 )
در هرحال فریادرس واقعی را خداوند هستی‌بخش می‌خواند و خود را فقط صاحب رخش... رستم پس از اینکه سفارش‌های لازم را به منیژه گوشزد می‌کند و او را بازمی‌گرداند لباس بازرگانی را با جامة جنگ عوض می‌کند و به مرز توران رهسپار می‌شود تا با هفت تن از پهلوانان بسوی چاه حرکت کنند. برای برداشتن سنگی که چون کوه بر سر چاه نهاده‌اند اینگونه آواز سرمی‌دهد:
بشد پیش یزدان خورشید و ماه                    بیــآمد بدو کرد پشت و پناه
  همی گفت چشم بدان کــور باد                     بدین کار بیژن مرا زور باد ( همان -  بیت‌ها : 1080 ، 1081)
آتشی که منیژه بر سر چاه افروخته، راهنمای گـْـردان ایران زمین در تاریکی  است. رستم از پهلوانان می‌خواهد که با یاد خداوند دلها را صیقل دهند و آنگاه:
چنین گفت با نامور هفت گرد                   که روی زمین را بباید سترد 
بباید شمـا را کنــون ساختن                     سر چــاه از سنـگ پـرداختن   ( همان -  بیت‌ها : 1080 ، 1081)
به فرمان رستمِ دستان، دستانِ هفت دلاور به دور سنگ بزرگ حلقه می‌گردد. برای برداشتن سنگ نیروی زیادی صرف می‌کنند اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد. همه خسته و خون‌آلوده و سنگ بزرگ برجای و آسوده می‌ماند. اکنون  نوبت زورآزمایی رستم است:
ز رخـش اندر آمد گــو شیر نـر                 ز ره دامنش را بـزد بـر کمـر  
       ز یزدان جان‌آفرین زور خواست               بزد دست و آن سنگ برداشت راست ( همان -  بیت‌ها : 1086 ، 1085)
بیژن که از بند چاه رسته، با جسم و جانی خسته به رستم می‌گوید:
مرا چون خروش تو آمد به گوش                         همه زهر گیتی مرا گشت نوش   ( همان -  بیت‌ : 1090)
از رستم بخاطر این فداکاری بزرگ قدردانی می‌کند و او را نجات دهندة خویش می‌خواند اما پاسخ پهلوان شنیدنی است:
بدو گفت رستم که بر جان تو                     ببخشود روشن جهانبان تو    ( همان -  بیت‌ : 1081)
در پایان از بیژن می‌خواهد که گرگین را که در حق او بدیهای بسیار کرده عفو کند و از گناه او درگذرد و این بخشش را شرط آزادی وی از چاه قرار می‌دهد تا او را وادار به پذیرش کند. مبادا خونی بر زمین ریخته شود و اذیت و آزاری به گرگین برسد.
اما در نبرد رستم و اسفندیار، زمانی است که رستم در نخستین نبرد چندین زخم کاری برداشته است. سیمرغ او را معالجه می‌کند و به او یادآوری می‌کند که اسفندیار روئین‌تن است و هیچ سلاحی بر او کارگر نیست. اگر اسفندیار کشته شود قاتل او هر کس که باشد در این دنیا گرفتار و بدبخت می‌شود و حتی وقتی چشم از جهان فروبست گرفتار خشم خداوند در آخرت می‌گردد. رستم که برای فرار از نبرد و رویاروئی با جوان زرتُشتی تمام راههای ممکن را آزموده و کمترین توفیقی به‌دست نیآورده است به سیمرغ این‌گونه پاسخ می‌دهد:
جهان یادگار است و ما رفتنی                  به گیتی نمانـــَد بجـز مردمی
  به نام نکـو گر بمیرم رواست                   مرا نام باید که تن مرگ راست ( همان -  بیت‌ها : 1294 ، 1295)
مرگ را سرنوشت محتوم بشر می‌داند و هیچ هراسی از آن به دل راه نمی‌دهد و این براستی بارزترین نشانة مؤمن حقیقی است. فــر و شکوه پهلوانی خویش را از پروردگار  می‌داند و برای خود هیچگاه جاودانگی آرزو نمی‌کند و هستی را یادگار آفریدگار جاوید و بی‌همتا می‌شناسد. برای آخرین بار راه آشتی می‌جوید اما دریغ!.. پس در کشتن اسفندیار تردیدی به‌خود راه نمی‌دهد و به حرف خود عمل می‌کند که همانا نترسیدن از عاقبت شومی است که سیمرغ برای او متصور گردیده است...
گذر از  هفت خوان به  رستم درس‌های بسیاری می‌آموزد. کاووس پادشاه بدگوهر و نابخرد ایران است که برخلاف توصیه‌های بزرگان قوم، در آرزوی گسترش قلمرو فرمانروائی خویش به سوی مازندران  لشگر  می‌کشد و به همراه تنی چند از پهلوانان نامدار،  گرفتار دیو سپید می‌گردد. رستم مانند همیشه گره‌گشاست و برای نجات کاووس و یارانش آماده می‌شود تا  از هفت‌خوان بسیار خطرناک عبور کند. اما پیش از اینکه برای نجات پادشاه و پهلوانان همراه به راه بیفتد برای پدر ( زال ) توضیح می‌دهد:
کنون من کمربسته و رفته گیر                     نخواهم بجز دادگــر دستگیـــر       
   بـه‌نام جهان ‌آفرین یک ‌خـدای                     که رستم نگرداند از رخش پای،
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ                   فکنـده بـه گردنش در پــالهنگ    ( رفتن کاووس به مازندران -  بیت‌ها : 264 ، 265، 266)
مادر با دلی غم‌زده فرزند را بدرقه می‌کند و رستم با رودابه ( مادر ) چنین می‌گوید:
مرا در غم خود گُذاری همی                        به یزدان چه امید داری همی     
زمــانه بدین سان همی بگذرد                         دَمِ مــرد دانــا همی بشمرد    ( همان -  بیت‌ها : 275 ، 278)
این سخن که دَم و بازدَم و نفس کشیدن  درواقع همان شمارشِ گذشت زمانه است یادآور سخن گُهربار مولای متقیان علی (ع) است که ‌فرمود: نَفَسُ المَـرءِ خُتــاه ُ اِلی اَجَلی .. ( هر نَفَسی که مرد ( انسان ) می‌کشد، یک گام به مرگ نزدیک‌تر می‌شود. )
رستم در سرتاسر هفت‌خوان نام خداوند بر زبان دارد و هیچ هراسی  به دل راه نمی‌دهد. و اینک چند نمونه:
تن رخش بستُرد و زین برنهاد               ز یزدان نیکی‌دهش کرد یاد        ( همان -  بیت‌ :390 )
 به آب اندر آمد سر و تن بشست                جهان جز به زور جهانبان نجست   ( همان -  بیت‌ :391 )
به یزدان چنین گفت کای دادگر               تو دادی مرا دانش و زور و فر          ( همان -  بیت‌ :392 )
تهمتن به یزدان نیایش گرفت                  ابر آفرین‌ها فزایش گرفت         ( همان -  بیت‌ :414 )

منبع: شاهنامة فردوسی - به کوشش دکتر سعید حمیدیان
نگارش: طبله عطار   : دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی