حافظ

    
         شوقِ دیدارِ تو دارد، جانِ بَر لَب آمده    بازگردد یا بَرآید، چیست فرمانِ شما؟
 

رَسم من!

همیشه وقتیکه دلم میخواسته چیزی بنویسم، دستم به قلم نرفته... و و قتی قلم به دست گرفتم، هرگز اون چیزی رو که دلم میخواسته ننوشتم...
نمیدونم، شاید رسم من اینجوری باشه، شاید...
هر وقت که اومدم کتاب بخونم، چشمام از خواب سنگین شده... و وقتی که بیدار موندم، یا حوصله نداشتم یا هر چی گشتم کتابی برای خوندن پیدا نکردم!...
هر وقت که رفتم رستوران درجه یک، اشتهائی برای خوردن نداشتم... و هر وقت خیلی گرسنه بودم، غذای سه روز مونده به خوردم دادن!...
نمیدونم، شاید رسم من اینجوری باشه، شاید...
هر روز صبح که سرویس اومده تو ایستگاه، من خواب موندم... و ماهی یکبار هم که من بموقع اومدم تو ایستگاه، راننده سرویس خواب مونده!...
همیشه زمانی که خیلی خوشحال بودم، دعوت شدم برای مجلس ختم یا شب هفت... و هر وقت که خیلی حالم گرفته بوده، جشن تولّدی ، عروسیی چیزی بوده!...
نمیدونم، شاید رسم من اینجوری باشه، شاید...
هر موقع شیک ترین لباسهامو پوشیدم، هیچکس به سراغم نیومده... و هر وقت کسی سر زده اومده، از دیدن ریخت و قیافه‌ام وحشت کرده!...
هر وقت تنها بودم، دوست داشتم یکی بیآد و منو از تنهائی در بیاره... و وقتی که اون یکی اومده، انقدر هول شدم و بیتابی کردم که بنده خدا پا به فرار گذاشته!...
نمیدونم، شاید رسم من اینجوری باشه، شاید...
شاید رسم من اینه که همیشه از کلاسهائی که خیلی دوست دارم جا بمونم، و سر کلاسهائی حاضر باشم که اصلا حال و حوصله‌شون رو ندارم...
شاید رسم من اینه که هر وقت خیلی دلم برات تنگ میشه، گوشی‌ات خاموش باشه... و هر وقت تو زنگ میزنی، من حسابی تو حال گریه کردن باشم!...
همیشه گفتم: چَشم، باشه، هر چی تو بگی... ولی بهر حال اگه دیدی یه روزی، جائی که باید " بله " بگم گفتم "نـــه"، تعجب نکنی‌ها!!!... شاید رسم من اینجوری باشه، شاید...

بی سر پناه


کشف جسد حسین پناهی در سر پناه تنهائیش ، اول صبحی بد جوری دلم رو چنگ زد... آدم تنهای بی همراهی که همراهش! خاموش بوده و حتی به فرزندانش هم پاسخی نمی داده... چهار روز در بی خبری دیگران، نقش یک مُرده رو تو اتاقش بدون تماشاگر بازی کرد و روز آخر، خبر اول خبرگزاریها شد... معمولا نقشهائی که به آنها جان میداد، همیشه یک جوری حس و حال داشتند و فقط آخرین نقشش بی جان از آب دراومد... ۴۸ سالگی رو بازی کرد و در پایان برای نقش اول نمایش مرگ انتخاب شد... شاید اینگونه از تنهائی درآمد، ....روحش شاد

تلخ و شیرین!

برای کسانی که از تجربه های تلخ دیگران استفاده نمی کنند، همان بس که آن تجربه را به همان تلخی تکرار کنند... 
این حرف رو خیلی وقت پیش شنیده بودم... فکر میکنم از نیچه باشه... همیشه تو گوشم بود ولی نمیدونم چرا هیچ وقت نمیتونم بهش عمل کنم... یعنی من حتی از تجربه های تلخ خودم هم استفاده نمیکنم و همیشه باز هم اونها رو تلخِ تلخ تکرار میکنم... میگم شاید این بار شیرین باشه!!!... ولی انگار شیرینی سهم من نیست و باید به تلخی عادت کنم... وقتی که داری یک تلخی رو تجربه میکنی، روزگارت هم خود بخود تلخ میشه و زندگی برات میشه مثل یه جهنم... همیشه به اینجا که میرسم، یاد  شعر سیاوش کسرائی میافتم و سر خودم کلاه میذارم تا آروم بشم!!!..
آری آری زندگی زیباست...
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست...
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست...
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست...
آری آری زندگی زیباست...

پیدا شده در قسمت نظرات !!!

مثل یک بختَک سنگین، گاهی بر جانت می نشیند، چنگ می اندازد، خونین میکند وهنوز دل دل زخم ات خوب نشده باز هم چنگ می اندازد...
آنقدر که بیهوش شوی، چیزی شبیه خلسه،...
در آن حالت غریب، از شدت درد پهنای صورتت خیسِ خیس می شود، کمی زخم ات آرام میگیرد، می باری می باری، مثل رگبارهای پاییزی، گاهی با هق هقی رعد گونه و گاهی مثل باران صبحگاهی نرم و آهسته.....
همه وجودت که آتش گرفت و غَمَت بر همه جانت عمیق نشست، کمی آرام می گیری....
گویی مهمان ناخوانده ای را به زحمت می پذیری....
دیگر گزیری نیست، زخمی عمیق بر چهره روحت نشسته، می ترسی از اینکه آیینه روحت را ببینی، به غایت زشت می نماید، جراحتی عمیق بر روحت خودنمایی میکند.....
زخمی زمینی بر روحی آسمانی، عجب ننگی ......
باز هم گاهی درونت دل دل میکند، آنقدر که فراموشش نکنی و می روی تا پذیرای زخمی عمیق تر باشی ........

بی نشان

...........................
وقتی عشق می آمد، از عقل انتظار معجزه ای داشتم،...
خوب یادم هست، صدای بهم خوردن دندانهای عقل را شنیدم!...
از چشمانم خواستم مرا یاری کنند، آنها هم پذیرفتند...
امّا عشق را یاری کردند، گویا سالها بود که تنها به خواب دیدگانم می آمد!... 
از گامهایم ایستادگی طلب کردم، به احترام عشق، نشستند...
آخرین سنگر بود، دستانَم را به نیایش گُنبَدِ نیلیِ آسمان فرستادم...
دستاوَردِشان تنها ستاره ای بود که چشمک زنان میخواند.:: قدم عشق مبارک!...
...........................
 بجز غَم خوردنِ عشقت، غمی دیگر نمیدانم     که شادی در همه عالم، ازین خوشتر نمیدانم
دلی کو بود همدردم، چنان گُم گَشت دَر دلبَر      کـه بسیاری نظر کــردم، دل از دلبــَر نمیدانــم

  

رفت ، رفت ، رفت ......

 
آن دل که تو دیده ای، زِ غَم خُـون شد و رفت          از دیده خون گرفته، بیرون شُــد و رفت
روزی بــه هــوای عــشـق، صیدی مــی زد         لیلی صفتی بدید و مجنون شُد و رفت