امشب دلی شکسته دارم ساقی چشمی بهخون نشسته دارم ساقی
.................... ...........
بگو به خواب، که امشب نیا به دیدهی من
جزیرهای که مکان تو بود، آب گـرفت
یه احساس خیلی خوب و خوشآیند،.. کمی تلخ، کمی شیرین.. یه احساس مرموز که بفهمینفهمی آدم مورمورش میشه.. و شاید یهکمی هم حسودی و بُخل چاشنی این احساس باشه،.. احساسی که معمولاْ نمیشه برای دیگری بازگو کرد و بینِ خودت و خودت میمونه،.. یه حس نسبت به نویسنده و یا خالق اثری که ناخودآگاه وادارت میکنه تو دلت بگی: ْ آفرین، بَهبَه... کاش من!... اِه اِه میبینی تورو خدا!.. چرا این مطلب رو من ننوشتم.. منم که همینجوری فکر میکردم.. چقدر قشنگ نوشته ناقلا! کاش تو خواب دیده بودم و وقتی بیدار میشدم خودم مینوشتمش! ً ... گفتم که یه احساس تلخ و شیرین...
فکر کنم برای شما هم پیش اومده باشه وقتی یک مطلب خوب میخونید تو دلِتون آرزو کنید که ایکاش من این مطلب رو زودتر مینوشتم! یا وقتی یه فیلم خوب میبینید با خودتون میگید: ً عجب موضوع نابی داشت. چرا من تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. شاید بشه یه فیلمنامه تو این مایهها نوشت. فقط باید یهکمی بیشتر وقت بذارم! ً ...
دنبال مطلب برای نمایشگاه کتاب میگشتم که این نوشته - که پائین نوشتم - تو روزنامه شرق به چشمم خورد و برای من حسّ حسادتی - که بالا نوشتم - ایجاد کرد. برای من که مثل نویسنده فکر میکردم اما هیچوقت قلم به دست نگرفتم تا احساسَمو روی کاغذ بنویسم... مفت چنگش! راحت و روون نوشته... من که خیلی پسندیدم...
------------- اگر جا کم نبود -------------
سروش صحت: «همه این کتاب ها را خوانده اى؟» اینقدر در پاسخ به این سئوال با سر پائین انداخته از شرم و خجالت اعتراف کرده ام که حتى یک چهارم کتاب هایى را هم که در قفسه ها چیده ام، نخوانده ام که چند سال پیش نزدیک بود دچار اشتباه بزرگى شوم و خودم را از لذت بزرگ کتاب خریدن محروم و به لذت خواندن محکوم کنم. اما خواندن مقاله اى از «امبرتو اکو» به موقع جلوى این اشتباه را گرفت. اکو در مقاله اش گفته بود که نه تنها بخش عمده اى از کتاب هاى کتابخانه اش را نخوانده است، بلکه از بعضى از کتاب هاى نخوانده اش چند نسخه دارد، یک نسخه چاپ اول، یکى با جلد گالینگور، یکى در قطع جیبى و... شاید در نگاه اول این کار دیوانگى به نظر بیاید، ولى این نگاه اول اهمیتى ندارد. همه ما دیوانه بازى را دوست داریم. اگر «جا» داشته باشیم و اگر «پول» داشته باشیم، و اگر از دیدن کتابى که دوستش داریم در کتابخانه کیف مى کنیم، چه اشکالى دارد که نسخ متفاوتى از آن جلوى چشممان باشد تا هر بار که نگاه ما به جمال عطف یا جلد کتاب مى افتد خوشحال شویم؟ دیدن کتاب هایى که خوانده ایم خاطره خوش خواندن را زنده مى کند و دیدن کتاب هاى نخوانده حسى مبارزه جویانه و امیدوارانه را... «بالاخره مىخوانَمَت.» کتاب خواندن یک لذت است و کتاب خریدن لذتى دیگر. نمایشگاه، محلّ عیش و عشرت با دوّمى است. پولها را جمع کنید، کتابها را بخرید، وزن کتابها را حس کنید، بعد که به خانه رسیدید کتابها را روى هم بچینید، لَم بدهید و در حالى که آرام آرام چاى مىخورید یکى یکى کتابها را ورانداز کنید. اگر حوصله داشتید مىتوانید همانجا خواندن یکى را شروع کنید و اگر نداشتید نگران نباشید، از این به بعد خیالتان راحت باشد که هر وقت حوصله داشتید همه چیز مهیاست...
-----------------
امروز با استاد مظاهر مصفّا کلاس داشتم. شاید باور نکنید اما با وجود کهولت سن ( حدود هشتاد سال ) ۸۵ صفحه از هفتپیکر نظامی گنجوی رو خووند، بدون حتی یک توپوق کوچولو! ( ببخشید، کلمهی بهتری پیدا نکردم!). استاد بیبدیل ادبیات فارسی که سابقهی بیش از ۵۰سال تدریس متون ادبی رو در دانشگاههای برتر کشور بهمراه داره و پدر علی مصفّا ( بازیگر فیلم بسیار تاثیرگذار لیلا ) و دائی فواد حجازی ( آهنگساز ) هم هست... درس که تموم شد استاد گلایه کرد از اینکه چرا وزارت ارشاد اجازهی چاپ کتاب رو به ایشون نمیده و گفت که از زمان وزارت میرسلیم تا الآن ( حدود ۱۲ سال ) هیچ کتابی از او چاپ نشده و حتی سرودههای عرفانی ایشون هم به همون سرنوشت کتابهای سیاسی اجتماعی گرفتار شده... به استاد پیشنهاد دادم که اگر مایل باشند براشون یه وبلاگ بسازم تا هر چی دلتنگی و گفتنی و سرودنی داره برای علاقمندان واقعیش اونجا بنویسه.. ابتدا از من در مورد این پدیده کمی توضیح خواست و بعد منو مورد لطف و محبّت قرار داد و از پیشنهادم استقبال کرد... بچههای کلاس هم شدیداْ استقبال کردند و من دست بکار شدم تا وبلاگ ْ مطرب عشق ْ رو راهاندازی کنم... کاری که تا قبل از این فقط برای یک نفر انجام داده بودم که نمیدونم چرا چندوقتی هست که دیگه نمینویسه!... امیدوارم وبلاگ استاد مصفّا سالهای سال پرکار و پربار به کارش ادامه بده و تشنگان دریای معرفت این استاد بلندآوازه و مهربون رو بیش از پیش سیرآب کنه... وقتی آماده شد همینجا خبر افتتاح وبلاگ رو مینویسم.... سرگذشت پیری فرزانه میتونه خیلی خووندنی و جذاب باشه... برای نام وبلاگ استاد مصفّا اگر پیشنهادی دارید خوشحال میشم که به من کمک کنید... اگر کمک دیگری هم تونستید که چهبهتر!!... امضا: گدای اینترنتی!
۱- مطرب عشق
۲- پیر فرزانه
----------------
از اونجائی که شدیداْ به استاد مصفّا علاقه دارم، و با اینکه فقط دوماه از آشنائی من با ایشون میگذره، احساس میکنم شعرهای استاد از اون جنس شعرهائی آست که تاثیر بسیار زیادی بر روی من خواهد گذاشت... چند بیت از یکی از غزلهای استاد مصفّا تقدیم به شما دوستان باصفا...
عافیتسوزِ جهان بودم، مرا نشناختند رندِ بینامونشان بودم مرا نشناختند
کنج خلوت سر به زانوی قناعت داشتم چند گنج شایگان بودم مرا نشناختند
پرّکاهی زرد و لرزان روی خاک راهِ دوست آبروی کهکشان بودم مرا نشناختند
اختران و مهرو ماه از لفظ و معنیساختم درزمین چون آسمان بودم مرا نشناختند
سوخته بربادرفته پیسپرده خاکسار مُلکِ جم، فرّکیان بودم مرا نشناختند
عاشق ایرانزمین سودائی خاکِ وطن قیروان تا قیروان بودم مرا نشناختند
محو مردم دوستی شیدائی آزادگی شاعر آزادگان بودم مرا نشناختند
آشنای زخمی سرمای غربتهای تلخ آهوی بیآشیان بودم مرا نشناختند