بی‌گناهی، کم گناهی نیست در دیوان عشق           یوسف از دامان پاک خود به‌زندان می‌رود

قفسی که در نداشت!.

نمی‌دونم چه‌حالی پیدا می‌کنید از تماشای گریه‌کردن یه ‌دختر جوان و زیبا با ظاهری مدرن و امروزی؟
گریه‌ای که خیلی‌زود مشخص بشه عاشقانه و از روی احساس و عاطفه نیست!.
از روی ترس هم نیست. 
چیزی که امشب با چشمای خودم دیدم و لـرزیدم، بارونِ گریه‌ی بی‌صدای دختری بود که چشم‌های رنگی و خیسش، هرلحظه ‌رنگی تازه می‌گرفت، باز می‌شد و اون‌وقت بود که تازه سرشو یه‌کمی بالا می‌گرفت. می‌خواست یه‌جوری ثابت کنه که زیباست و هنوز زنده و سرحااااال!. امّا ای‌کاش می‌مُرد!... خدا نکُنه!.. دَربه‌دَر نمی‌دونید چه‌جوری داشت برای زندگی‌کردن التماس می‌کرد، امّا می‌خواست شرمنده هم نباشه!. گدائی می‌کرد اما بلافاصله پس از گرفتن پولی ناچیز می‌گفت: « تو رو خدا منو ببخشید!. به‌خدا اگه دستم تنگ نبود مزاحم نمی‌شدم!. »
چیزی کم نداشت!. باور کنید که خودش می‌گفت: « لیسانس مهندسی متالورژی از دانشگاه باهنر کرمان گرفتم!. سه‌سال پیش. » کرمان، لیسانس، باهنر، چهارسال، سه‌سال، هنر‌های فراوان و نااااب!، قالی، صنایع دستی!. ( با پوزش از کرمانی‌های دوست داشتنی!.!)   
جنازه‌ای بود که نفس می‌کشید و با سر، به در و دیوار قفس می‌کوبید. اما قفسی که هیچ دری برای خروج نداشت!. ظرف آب و دونه‌اش که تَه می‌کشید، اون‌قدر به دیوارهای قفس فشار می‌داد که قفس، کم‌کم راه‌می‌افتاد، لنگ‌لنگان به‌سوئی می‌رفت تا زندانی‌اش، کورسوی امیدی پیدا کنه و برگرده به جای اولش. اما هربار می‌رفت و برمی‌گشت، قفس چند کیلو سنگین‌تر می‌شد و زندانی چند گرم سبک‌تر!. 
زندونی جوون انگاری آب شده بود، درست مثل آرایش‌های روی صورتش!. صورتی که زرد و کم‌رنگ بود مثل جوجه ماشینی! از خماری خیس آب بود و از خمیازه خیس اشک!. می‌گفت: « شش‌ماه نامزد بودم و این بلا توی اون مدت سرم اومد!. »
باور کنید هرچی که گفت من باور کردم، امّا نمی‌دونم راست می‌گفت یا نه!.
شش‌ماه با یه نامـــرد، نامــزد باشی و زندگیت توی دوران شیرین نامـزدبازی، یه‌جور بازی تلــخ بشه واسه زنــده به‌گور شدنت.. بعدش‌ هم طلاق و باتلاق... 
کم نداشت!. یه‌کمی فقط شیرین می‌زد!. اما حرفاش تلخ بود، عین زهرمـــــــاررر...
آخرین حرفش این بود: « آقای محترم!. خیلی لطف کردید.. فردا که اومدم پولتونو پس بدم، سعی می‌کنم یه‌ذره بیشتر به‌خودم برسم تا قیافه‌مو ببینید!. اصلاْ شاید عکس جوونی‌مو آوردم براتون!. این‌جوری نبودم که،..» 
می‌دونستم گدا نیست امّا خودش هی تکرار می‌کرد. شاید به خودش هنوز ثابت نشده بود که داره گدائی می‌کنه..
چند دقیقه بیشتر نکشید، سرحال شد، عرقشو پاک کرد و خداحافظ... رفت تا بشینه سرِ بساطِ نشاطش، امّا شاید نمی‌دونست که چه‌بلائی آورد سر کاسه‌کوزه‌ی شکسته‌ی ما!. خیلی بانشاط  بودیم، این دختره هم مثل اجل معلق اومد و بساط‌مونو بهم ریخت، شاید یه زمانی مامور شهرداری بوده!.. شهرداری گفتم یادم اومد که بگم: « راستی که عجب شهر قشنگی داریم!. چه گداهای خوشگلی داره!..»

     این گردباد چیست که بالاگرفته است؟            ازخود رمیده‌ای رهِ صحرا گرفته است!.