: " هزارتومن هزارتومن جمع کرده بودم. "
وقتی داشت این جمله رو میگفت، حسابی بُغـض کرده بود...
و بعد در حالیکه صداش میلـرزید ادامه داد:
" از جیبَـم نیفتاده، مطمئنّم،.. با کِـش محکم بسته بودمش! حتماْ تو مــترو از جیبم زدنش نامَــردها!..."
من گفتم: " نـاراحت نباش پـدرجـان، انشالله پیدا میشه... "
مادرزنم بلافاصله بعد از حرفِ من داد زَد: " بس کُــن مَــرد،...فدایِ سَـرِت!... خدای نکرده سکته میکنیها!... اصلاْ فکر کُن یکماه اجاره خونه نگرفتی!. یا یکی از مستاجرات رفته!."
: " اجاره چیه زن! میگم یهتومن یهتومن جمع کرده بودم!..."
: " حالا گم شده!... میگی چیکار کنیم؟ با غُـصّهخوردن که پیدا نمیشه. فقط مریض میشی میاُفتی گوشۀ خونه! "
گفتوگوُ همینجوری ادامه داشت و پیرمرد دیگه داشت گریه میکرد که من یواشکی خداحافظی کردم و زدم بیرون. فقط قبل از اینکه بیرون بیام، مشخصات دقیقِ پولها رو از مادرزنم پُـرسیدم...
یک ساعت بعد:
هفتاد هزار تومن جور کردم و بیست هزار تومن هم قرض و قوله.... سیتا دوهزار تومنی، بیست تا هزاری و بیست تا پونصدی با هر زحمتی بود تهیه کردم و با یه مصیبت و بدبختی کش شلوار پیدا کردم تا محکم دور پولها بپیچم!... نزدیک خونــهی پدرزنم یکبار دیگه پولها رو شمُردم تا سوتی نداده باشم یهوقت!....
بعد از اینکه چائی خوردم، یواشکی رفتم تو راهرو و بستهی پول رو انداختم زیر جالباسی....
چند دقیقهای به پیرمرد دلداری دادم و بعد دوباره خداحافظی کردم و رفتم اداره....
شب که برگشتم خونه، خانمم تا چشمش به من افتاد گوشی تلفن رو از گوشهاش فاصله داد و از خوشحالی سلام یادش رفت: " مسعود مُژده بدِه! مُژده!. پولــهای آقاجونَم پیدا شده! " و دوباره طبق معمول، تلفن اشغال شد و خانم مشغول!:
: " آره آبجیجون، داشتم میگفتم... نمیدونی آقاجون چقدر خوشحال شده بود. "
اول بذار بگم که این پستهات خیلی دل آدمو میسوزونه
دوم هم تو سایت بلاگرولینگ یه گزینه هست به اسم پینگ! میری اسم و تایتلتو میدیو روش کلیک میکنی
سوم اینکه کاش اسمت حسین نبود....مثلا کامبیز بود!!!!!!!!!!!!!!!! :دی
گربگبم گرفته بود انقدر کامنت گذاشتم....فکر نکنی عاشقت شدما
این قصه یک آدم فداکار و از خود گذشته بود؟جالب بود