مشورت با دیوونه!


اگر بر جایِ من غیری گُزینَد دوست، حاکِم اوست
                                                             حَرامَم باد اگر من جان بجای دوست بـُگزینم
----------
این بیت شعری که نوشتم هیچ ارتباطی با نوشته‌ای که دارم می‌نویسم نداره! این‌همه شعر با ربط نوشتیم کسی ازمون تعریف و تمجید نکرد، گفتیم یکبار هم بی‌ربط بنویسیم!
بگذریم، امروز صبح که رسیدم اداره دنبال یکی می‌گشتم که باهاش درددل کنم. ‌آخه برای دوستانی که دور و بـَرم هستند از بس ناله کردم، دیگه هیچکدومشون به حرفهام گوش نمی‌کنند! منو که از فاصله‌ی دور می‌بینند فرار می‌کنند. اگه حتی بخوام باهاشون مشورت کنم، باید کلی قسم و آیه بخورم تا باور کنند که دیگه این دفعه از بدبختی‌هام نمیخوام بگم!. خلاصه پیداکردن یک گوش شنوای بی‌کار، این روزها برام خیلی مشکل شده! اما امروز شانس کمی با من یار بود، چون یکی از دوستان قدیمی که مدتها بود ندیده بودمش، از راه رسید. نذاشتم عرقش خشک بشه و نفس‌اش سر جاش بیاد و شروع کردم به درددل کردن! البته همه‌ی حرفهام درددل نبود، بلکه مشورت در باره‌ی نوشتن داستانی بود که چند روزه ذهنم رو به خودش مشغول کرده. تا یادم نرفته بگم که این دوست من از اون دسته آدمهائیه که خیلی‌خیلی می‌فهمه. مدرک تحصیلی‌اش فوق‌دیپلم برق قدرته،  ولی تمام کسانی که مثل من باهاش کار کردند با من هم‌عقیده‌اند که از نظر تئوری و عملی سطح کارش  خیلی بالاتر از این حرفهاست. از هر چیزی که با برق و الکترونیک سر و کار داشته باشه سر در میاره و خیلی هم اطلاعاتش به‌روزه. از نظر دانسته‌های کامپیوتری هم رودست نداره... بدون اغراق، نابغه‌ترین فردیه که من تو تمام عمرم دیدم. خلاصه ازبس که زیادی می‌فهمه، من بهش می‌گم دیوونه!... این داستانی هم که من دارم در باره‌اش فکر می‌کنم و می‌خوام بنویسم یکی از اصلی‌ترین محورهاش همین کامپیوتره. خیلی بی‌ریا و ساکت به حرفهام گوش داد و بعد از کمی فکر کردن بهم گفت: هر چیزی که تو رو از رفتن به سمت دیوونگی نجات می‌ده براش وقت بذار و انجامش بده!... جمله‌ی قشنگی بود... نمیدونم می‌دونست که من دارم به سمت دیوونگی می‌رم یا نه؟.
 گفتم این جمله رو جائی شنیدی؟ گفت: نه.
 گفتم کسی بهت گفته: گفت نه‌بابا، خودم همیشه این‌کار رو می‌کنم!.   
یکبار دیگه جمله رو کلمه به کلمه برام تکرار کرد: هر کاری که تو رو از رفتن به سمت دیوونگی نجات میده انجام بده...
----------

پراکنده از حافظ


نَذر کردم گر ازاین  غـم بدَرآیم روزی            تا درِ میکده شادان و غزل‌خوان بروَم

                                        -------------

میلِ من سوی وصال و، قصدِ او سویِ فراق          ترکِ کامِ خود گرفتم تا برآیَد کامِ دوست

                                        -------------

دَر دِلَـم بود که بی‌دوست نباشم هرگز      چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

                                        -------------

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر         کنایتی بود که از روزگارِ هجران گفت

                                        -------------

من که قولِ ناصحان را خواندَمی قولِ رُباب     گوشمالی دیدم از هجران که اینَم پند بَس

                                        -------------

بی عُمر زنده‌ام و این بـَس عَجب مَدار           روزِ فراق را که نَهَد در شُمارِ عُمر

                                        -------------

و باز هم مرگ یک دانشجو

مکان: بیمارستان مصطفی خمینی(ایتالیا) نزدیک میدان ولی‌عصر
زمان: دوشنبه  ۵ / ۲ / ۸۴   ساعت ۲۳
اتفاقی که برای دانشجویان دوره‌ی فوق لیسانس و دکترای دانشگاه پلی تکنیک تهران افتاد.
...........
جلوی در اصلی بیمارستان جمعیت زیاد بود، و این نشون می‌داد که باید اتفاقی افتاده باشه. با یک نگاه به چهره‌ی کاملاْ جوان جمعیت حاضر، براحتی میشد فهمید که همگی تحصیلکرده و دانشجو هستند. همه بهت‌زده و ناراحت از اتفاقی که یکی دو ساعت پیش رخ داده بود. خوابگاهشون چند تا کوچه بالاتر از بیمارستان بود و هرلحظه به تعدادشون افزوده می‌شد. آماده‌ی پاسخگوئی به هر پرسشی بودند و خیلی راحت با هر رهگذری درددل می‌کردند.  من هم که کم کنجکاو نبودم!. می‌‌گفتند یکی از همکلاسیهاشون که تو خوابگاه با هم زندگی می‌کردند ساعت ۵ بعدازظهر سکته کرده و هر چی تلاش کردند که یه‌جوری نجاتش بدن بی‌فایده بوده و بعد از ۴۵  دقیقه عزرائیل زودتر از هر اورژانس و آمبولانسی به سراغ این دانشجوی بینوا اومده بود و اونو با خودش بُرده بود. اما داستان دردناک این بود که کوچه‌ی بالائی خوابگاهشون یک بیمارستان متعلق به یکی از اُرگان‌ها بوده که به درخواست تلفنی و حضوری اونها هیچ پاسخی نداده بود و از زیر بار مسئولیت بدیهی نجات جان یک بیمار خیلی راحت شونه خالی کرده بود. بلافاصله هم با اورژانس تهران تماس گرفتند و انتظارشون هیچ سودی نداشته، چون آمبولانس اورژانس وقت نوشدارو رسیده بود و دیگه هیچ شانسی نمونده بود. با بخش اورژانس بیمارستان مصطفی خمینی هم تماس گرفتند (‌هم حضوری و هم تلفنی) که در کمال ناباوری آنها هم از یک کمک رسانی ساده و ابتدائی طفره رفتند و در پاسخ گفتند که بیمارتون رو خودتون با تاکسی به اینجا بیارید. با ناراحتی زیاد و بغضی سخت فروخورده حرف می‌زدند. می‌گفتند که آسانسور خوابگاه از مدتها پیش خراب بوده و قابل استفاده نبوده و بخاطر تنومند بودن دانشجوی بیمار امکان انتقالش از طبقه‌ی دَهم به پائین ساختمان به هیچ وجه نبوده. دانشجوی فوت شده به تازگی فوق لیسانس رو تموم کرده بوده و داشته برای دفاع از پایان نامه‌اش آماده میشده. اون به همین راحتی مُرده بود و حالا دوستانش بدون هیچ سازماندهی قبلی جلوی بیمارستان جمع شده بودند تا از حق و حقوق خودشون و دوست از دست‌رفته‌شون دفاع کنند. مسئول بیمارستان اومد و نماینده‌ی دانشجویان که خونسردترین اونها هم بود براش داستان رو گفت. ساعت دقیق تماس، تعداد تماسها، پاسخ مسئول اورژانس و هر چی که لازم بود بصورت مکتوب در اختیار نماینده‌ی دانشجویان بود و او کاملاْ مسلط توضیح می‌داد. اما دریغ از یک ذره احساس شرمندگی در چهره‌ی مسئول سفید پوش.! فقط دنبال این بود که تقصیر رو به گردن دیگری و دیگری و دیگری بیندازه، جوری که من یکی دو قدم عقب عقب رفتم! تو چهره‌ی تک تک دانشجوها می‌شد خوند که هیچکدومشون قصد دعوا و آشوب ندارند و اصلاْ اهلش نبودند. پس از مدتها درس خوندن تو این مملکت خوب می‌دونستند که زور اسلحه‌ی پرزوری نیست و باید ساکت ایستاد و آرام حرف زد تا بهانه بدست بی‌بهایان نداد. سکوت اونها آرامش قبل از طوفان نبود، ولی از چشمهای بعضی‌هاشون خوب می‌شد فهمید که طوفان گریه در راهه. نماینده تو حرفهاش می‌گفت: ۲۵ سال زحمت پدر و مادری که خودشون رو برای جشن فارغ‌التحصیلی آماده می‌کردند چی می‌شه؟ مگه شما سوگند پزشکی از یادتون رفته؟! چرا مسئولیت سرپرستی بخش اورژانس یک بیمارستان به فردی واگذار بشه که تنها راهنمائی او به مراجعین پیداکردن یک تاکسی خالی باشه!؟ مگه شما خودتون فرزند ندارید؟ مگه عاشق بچه‌هاتون نیستید؟ بی‌خیالی تاکی و تاکجا؟؟؟؟
و من با خودم می‌گفتم: ای کاش این‌قدر که برای ازدواج دانشجوئی هزینه‌ی تبلیغات و مراسم می‌کنند (و بعد هم عروس و داماد رو به امان خدا رها می‌کنند)، قدری هم به مرگهای دانشجوئی- که تعدادشون هم هر روز افزایش پیدا میکند- می‌پرداختند.  

سبوی عشق


سرمَست اگر درآئی، عالَم بهَم برآید          خاکِ وجود ما را، گرد از عَدم برآید

گر پرتوی ز رویت، در کُنج خاطر اُفتد         خلوت نشین جان را، آه از حرم برآید

                                            .....................

چون نقشِ غم ز دور ببینی شراب خواه      تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است

                                            .....................

سلطانِ غَم هرآنچه توانَد بگُو بکُُن         من بُرده‌ام به باده‌فروشان پناه ازاو

                                            .....................


من خواستارِ جامِ مِـی از دستِ دلبََرم            این راز با که گویم و این غَم کُجا بَرَم؟

گر از سبوی عشق دَهَد یار جرعه‌ای              مستانه جان ز خرقه‌ی هستی دَرآوَرَم 

                                            .....................

مقصود ما ز خوردن مِی نیست بی‌غمی       از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما

                                            .....................

از سرِ شیشه اگر پنبه بگیرد ساقی          گُلِ اَبری شَوَد از گریه‌ی مستانه‌ی ما

                                            .....................

مستی و راستی!!!!!!!!!!!!!!

                                            .....................

اگر یک دَم،     اگر یک دَم،       اگر یک دَم زَدَم بی تو

پشیمـانَــم،    پشیمـانَــم،     پشیمـانَـــم بـه‌جـانِ تو

اول اردیبهشت ماه، روز جهانی سعدی بر تمام کسانی که مثل من سعدی را دوست دارند مبارک باد...

عید عاشقان مبارک......  
---------------

سلسله‌ی موی دوست، حلقه‌ی دام بلاست  
                                                             هر که درین حلقه نیست، فارغ ازین ماجراست