لوستر بالای سرم، فقط یکی از لامپهاش سوخته و پنجتای دیگه همینجوری نورافشانی میکنن.
شارژ موبایل تموم شده و بهزور و زحمت یه پریز خالی پیدا کردم تا چند دقیقهای شارژش کنم برای فردا.!
ماهواره روشنه و برای خودش میخونه و میزنه و میرقصه و گاهی گلواژههای سیاسی از اونور آب پخش میکنه!.
دلینگ، دلینگ.. دلینگ... ساعت ۱۰ بار ضربآهنگ میزنه..
حالا چند ساعتی میشه که پشت کامپیوتر نشستم و خستگی نمیفهمم!(مثل خیلی چیزهای دیگه که اصلاْ نمیفهمم!)، بعد از یکسال کار شبانهروزی تازه رسیدم به بیت چهلوشش هزار از شاهنامهیفردوسی و باید سه چهارهزارتای دیگه بنویسم!. ( تازه فهمیدم عشق که باشه، میشه کوه بیستون و چهلستون رو سوراخسوراخش کرد!.. یاد مهستی نازنین هم بخیر: بی عشق نفس کشیدنم دشواره-- بیعشق دقیقهها پر از آزاره... بی عشق حواسم به گل گلدون نیست--- گلهای تو باغچه بوتههای خاره..)
گوشی بیسیم که از صبح روی زمین موندهبوده خسته شده و واسه خودش بوقبوق میکنه، امّا حال ندارم بهسراغش برم و ببینم چش شده؟!
از اتاق کناری صدای مخملی حسامالدین سراج بهگوش میرسه که آواز میخونه!. « باز بیا، باز بیا، دلبر دمساز بیا: دور مرو، دیر مرو، خسته نشو باز بیا.. »
کولر گازی که هیچوقت نداشتیم!، کولر آبیه هم که زورش بهگرما که نمیرسه! بهجاش هنرهای دیگهای داره که نگووو! مثلاْ: پردههای اتاقو تکونتکون میده! صداهای عجیب و غریب میده!، شناورش آب میده! همیشه بوی سوختگی میده!.
صدای جاروبرقی که مامان توی طبقهی پائین روشن کرده، انقدر گوشخراش و زیاده که یهطبقه میآد بالا و میره تو مخ!.
پشههای خونهی ما با قرص و کپسول از رو نمی رفتن،. ناچار برای این پشههای مزاحم و عوضی یهدستگاه برقی گرفتم و زدم تو پریز برق تا بیشتر از این دیگه تن نازنینمو نخورن!.. خود این دستگاه چنان وزوزی میکنه که بیا و ببین!. فکر کنم با اینکار میخواد پشهها رو دور خودش جمع کنه که یهدفعه شبیخون بزنن و خون و خونریزی راه بندازن!.
این بلندگوی کامپیوتر هم که وولومش تا آخر زیاده و بعضی وقتا که یه کار اشتباهی میکنم چنان صدای دالاأآلاألاأنگی میکنه که جفت میکنم!..
موبایل از بیشارژی چشمک میزنه، کولر جفتک میزنه، دنبک میزنه، گوشی بوقبوق میزنه، تلویزیون قُر میزنه، جارو نعره میزنه، سراج چهچه میزنه، وااای اااا ی اااا ی..
------------
برق رفت.......... از این بهتر نمیشد..
آخییییش سرسام گرفتم...
باور نمیکنید، همهجا آروم شد.. چنان آرامشی اومد سراغم که انگار خیلی وقته دنبالش میگردم و کم دارمش!. انگار تمام جایزههای دنیا رو یکجا برنده شدم!. آخیش.. چه سکوتی .. جان..
با چشمهای باز هم هیچی دیده نمیشه اما من دراز کشیدم و چشمامو کاملاْ بستم.. احساس میکنم خیلی خستهام.. امّا چه حالی میده وقتی که برق نیست!. خاموشی، تاریکی، سکوت و آرامش.. آخیییششیششش..
جای دوری نبود!. فقط برق بود که بهجای اینکه خودمو بگیره و درجا بکشه، آرامش و آسایش رو ازم گرفته بود و داشت نابودم میکرد!. باور کنید آدمو برق بگیره بهتره که اینهمه دور و برشو وسایل و تجهیزات مزخرف برقی بگیره!.
ادیسون خدا بگم چیکارت کنه!. چیز قحطی بود برق اختراع کردی؟!
حالا دیگه موبایل خاموشه، گوشی یهگوشهای فراموشه، تلویزیون تاریکه، هوا تاریکه، ماهپاره ترکیه تاریکه، اروپا تاریکه، خبری از اخبار مخبار نیست،!..
خدائی، نه خدائیاش حیف صدای نازنین جارو حصیری و تٍی دستی به اون قشنگی نیست که بذاریمش کنار و ویزززز ویز جاروبرقی رو بشنویم!؟.
حالا فقط برای دککردن این پشههای سمج و پررو باید یهراهی پیدا کنم! کوفتیها تو تاریکی هم جای لخت و حساس بدن رو مثل آب خوردن پیدا میکنن و میخورن!. حالا خوبه من مثل خرس پشمالو هستم و جای سفید زیاد ندارم وگرنه که!.. کوفتشون بشه گوشت خوشمزهی من!. خون که ندارم حتماْ دنبال جونم میگردن!. پشه، الهی کوفتت بشه!.
داد چشمان تو در کشتن من دست بههم فتنه برخاست چو بنشست دو بدمَست بههم
هریک ابروی تو کافی ست پی کشتن من چه کنم با دو کماندار که پیوست بههم
شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد آه از این توبه و پیمانه که بشکست بههم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت زلف او باز شد و کار مرا بست بههم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال که خم گیسوی او بافته چون شست بههم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست بههم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کردوصال غیر آسودگی و عشق که ننشست بههم
وصال شیرازی
گفت: « سلام »
احساس عجیبی توی صداش موج میزد.
گفتم: « چی شده؟. مگه آسمون به زمین اومده؟!.»
گفت: « آره داداش. اومــد، همین چند دقیقهی پیش!.»
خداحافظی کرد و گوشی تلفن که بوق بوق کرد تازه دوزاریم افتاد که ارتباط قطع شده. من موندم و یه حس خوشایند از اومدن آسمون به زمین!.
همونجا میخواستم از شادی برقصم امّا توی اداره و پیش چشم همکارا که نمیشد!. این بود که توی دلم بشکن زدم و رقصیدم!.. احساسی داشتم که خیلی سخت میشه گفت چه احساسی بود. هرچی که بود جس قشنگی بود، حسّ عمو شدن برای سومین بار!.
« آسمان » با اومدنش چشمان یک خانوادهی ۲۵ نفری رو غرق در شادی و روشنی کرد. دختر کوچولوی ناز همچون فرشتهای آسمانی به جمع خانوادهی ما اومد. از خدا خواستم، همیشه بختش مثل آسمون، بلند و آبی باشه و زندگیش گرم و آفتابی..
« مونا » و « ماهان » دوتا فرزند برادر بزرگترم « مهدی » و همسرش « آراسته » هستند و از امروز صبح « آسمان » دختر کوچولوی تازه به دوران رسیدهی برادر کوچکترم « داود » و همسرش « آسیه » با یکدنیا شادی و نور اومد به جمع ما اضافه شد.. به افتخار تولّـد آسمان، یهشعر زیبا از کتاب « تولّـدی دیگر » سرودهی « فروغ فرخزاد » انتخاب کردم که اسمش هست: « دوباره آفتاب میشود »
البته با دستکاری طبلهی عطاری، و افزودن چند خط، تقدیم میکنم به همه شما خوانندگان گرامی:
-------
دوباره آُفتاب میشود،
--------
مرا به اوج میبَــری
مرا به ناز میکِشی
نگاه کـُـن، تو آمدی
تمام آسمــان من،
پر از شهــاب می شود
ز سـرزمین عطـرها و شورهــا،
نشانــدهای مـرا کنــون به زورقـی
ز عاجها، ز ابرها، غرورها
مرا بخوان، ترانهای
امیـد دلنواز من
به خندههای بیکران، خوش آمدی
به شهر شعرها و شورها
فراتر از ستاره مینشانیام
نگاه کن، تو آمــدی
تمام آسمــان من،
پر از شهــاب میشود،
من از ستـاره سربلنـد میشوم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستارهچین زلفـکان چون کمنـد میشوم
چه دور بود پیش از این زمین ما
خوش آمدی، امید من، ستارهام،
از این سپید غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو، صدای باد و بازی عروسکان
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکــران، به جـاودان
به موجهــا، به اوجهــا،
امید من، به آسمان زندگی خوش آمدی