تلخ ترین سریال تکراری

زمزمه تکرار یکی از تلخترین سریالهای تاریخ داره به گوش می رسه .... تا الان هر چی فیلم و سریال تکراری به خوردمون دادند ، ‌صدامون در نیومده ولی این یکی فرق داره ...  ایران سفر بازرسان بین المللی انرژی اتمی را لغو کرد .... این سریال چند وقت پیش داشت پخش میشد ، یادتون میاد ؟؟؟؟ قسمت بعدی رو من براتون تعریف می کنم : ایران بازدید بازرسان بین المللی از تاسیسات هسته ای خود را پذیرفت .... هی لغو می کنند و هی اجازه بازدید صادر می کنند ... انقدر تکرار میشه تا بعد ... ،،،، وای !!! نگووووووووووووووووو
یا حضرتِ پروردگار .... اگه امیرکا بیاد ؟!!! وای !!!!.....دَ دَ میز یاندی  .......
راستی سعید الصحاف از کجا بیاریم ؟؟؟؟؟ اهههه ...  اگه صدام یکی داشت ما هزار ماشاالله مسئول خالی بند کم نداریم !!!! .... مهدی الصحاف ، علی الصحاف ، یونس الصحاف ، یحیی رحیم الصحاف ....

حقیقت

به ارسطو گفتند : مگر تو شاگرد افلاطون نیستی ؟
گفت :  هستم و به این شاگردی افتخار می کنم .
گفتند : چرا با نظرات استاد خود به مخالفت برخاستی ؟
گفت :  استادم را دوست دارم اما حقیقت را بیشتر دوست دارم !
پس از گذشت سالها ، همه پذیرفتند که نظرات ارسطو نسبت به افلاطون بسیار دقیقتر و علمی تر بوده است ...
 حقیقت ، انتخابی است با کمترین هزینه .........

جلوه هائی از عرفان اسلامی

۱ ) نوشته شده بر در سرای « ابوالحسن خرقانی » عارف بزرگ قرن پنجم :
 « هر کس که در این سرای درآید ، نانش دهید و از ایمانش هیچ مپرسید ، زیرا ، هر که را خداوند جانش داده ، در مقابل او ، نان سفره ابوالحسن به چیزی نمی ارزد ...»

۲ ) در ابتدا ، خداوند عاشق بود و بندگان معشوق ،،، سپس ، خداوند معشوق گشت و بندگان عاشق  ...                       « سوانح العشاق  ،  احمد غزالی » 

۳ )  ابوسعید ابوالخیر به کلیسا و کنیسه رفت و آمد بسیار داشت . روزی در کلیسا برای مردم بسیاری که به گرد او جمع شده بودند سخن می گفت . با سخنانی نرم و دلپذیر ، جانهای تشنه را سیرآب می کرد . جماعت ، آنچنان در معانی سخن ابوسعید مجذوب گشته بودند که هرآینه اگر حرفی از جانب او صادر می شد با جان و دل خریدار بودند . پس از پایان سحنانش ، با آنان خداحافظی کرده و از کلیسا بیرون آمد . در راه بازگشت یکی از همراهان و مریدان شیخ ، با حرارت بسیار گفت : ای شیخ ؛؛ اگر اشارت می کردی ، همه آن مردم زنارهایشان را باز می کردند ( یعنی مسیحیت را رها کرده و به اسلام می گرویدند ) . شیخ با خونسردی تمام پاسخ داد : زنار آنها را ، من نبسته بودم که حال آن را باز کنم .

زنار : کمربندی که از زمان عمر ، اهل کتاب به کمر می بستند تا شناخته گردند  .

انشالله خدا نکنه !...

شکر خدا امتحان دادم ، بد نبود .... اینجا رو میگن ماشاءالله ...  اگر قبول بشم که معجزه کردم ....اینجا رو میگن انشاءالله ...  ۲۰ روز مأموریت داشتم ، اون هم با موفقیت تموم شد و سالم برگشتم سر جای اول .... اینجا رو میگن ماشاءالله ماشاءالله ... کلاسهای ترم جدید شروع شده ولی من هنوز انتخاب واحد نکردم !!!! به به ! بگو ماشاءالله ... !!! از امروز قراره که فعالیت بیشتری داشته باشم و بیشتر بنویسم ... اینجا رو میگن خدا نکنه !!! ... اگه زود زود ننوشتم بدونید برام اتفاقی افتاده ... انشاء !!!! نه بابا اینجا رو میگن خدا نکنه ..... انشاءالله خدا نکنه ...!

التماس دعای وبلاگی ..!!!

ای دوستان شیرینتر از جان شیرین ، ، لطفاْ برای این گناهکار مسکین و بنده روسیاه کمترین ، دعا کنید ... وقت نماز ، هنگام راز و نیاز و در تمام طول شبانه روز ، در این دو روز آینده مرا فراموش نکنید ... چی گفتید ؟؟ مریضم ؟؟؟ آره خوب مریض که هستم ، مرض هم زیاد دارم ، ‌ولی امتحان کردم ، شفا رو خودش می ده .... بی پولم ؟؟؟ گفتم که مسکینم ، نالــه و آآّآآآه دارم اما یک پول سیاآآآه هم ندارم ،، درویشی هستم آس و پاس و بدهکار به خلق الناس ،، اما پول هم شکر خدا سر بزنگاه جفت و جور میشه و درهای زندان همچنان به رویم بسته !!... بیکارم ؟؟؟؟ خدا را شکر ، با ۱۱ سال سابقه کار شرافتمندانه و کوره سوادی اندک ، با عنوان شغلی پرطمطراق "متصدی اداری و عمومی " همچنان می تازم و می نازم ولی با هیچ مدیر و رئیسی نمی سازم !!.... گناهکارم ؟؟؟ آره ، ولی اینجا رو که همه با هم شریکیم !.. انشاالله خداوند گناه همه بندگان را ببخشاید و آنان را مورد آمرزش و مرحمت خویش قرار دهد .... آمین ، یا رب العالمین ....  نه هیچکدوم از اینها نیست . بخدا چیز زیادی نمیخوام ... فقط از شما میخوام یک دعای جانانه در حق این حقیر بکنید تا به امید خدا ، صبح روز جمعه ۸/۱۲/۸۲ ساعت ۸:۳۰  تا ۱۱:۴۰ دقیقه ، تمام اعضای بدنم ، به ویژه سلولهای خاکستری مغزم ، بخوبی و میمنت کار کنند و با هم هماهنگ باشند و برای یک بار هم که شده همگی با هم جور زبانم را بکشند !! " چون خدا پیغمبری ، همیشه زبونم جور همه اینها رو تنهائی میکشه !!!" ...  اگه تو اون روز و اون ساعت سلولهای خاکستری مغزم با هم درگیر نشن و هر کدوم وظایف خود رو به بهترین شکل ممکن انجام بدن ، اگه قلبم خوب کار کنه و آروم آروم بزنه و به مغزم خون کافی برسونه ، اگه حواسم سر جاش محکم بشینه و از بلندی پرت نشه ، اگه چشمم خوب حروف رو از هم تشخیص بده و در خوندن اشتباه نکنه ، اگه دستم اشتباه نکنه و  فقط جواب درست رو سیاه کنه تا غلطها پاک و روسفید باقی بمونند و ... اگه تمام این اتفاقها بیفته و من بتونم به ۱۹۰سؤال ناقابل ! درست و حسابی پاسخ بدم ، قول میدم جبران کنم و برای تمام شما دوستان عزیز ، یک ماه ، شاید هم بیشتر دست به دعا بردارم ... ای خدااااااااااااا .....
التماس " 2A " از همه دوستان وبلاگی ........ قربون همگی ..... اگه قبول شدم هر چی یاد گرفتم با هم شریک !!!! چیزهای خوب رو با هم تقسیم میکنیم ... قول میدم ...

من میدونستم !....

حسابی گشتم ، دیدم نیست . حدس زدم تموم شده باشه ، آخه ساعت ۸ شب بود . ولی یک کم که فکر کردم با خودم گفتم : امشب شب انتخاباته .. احتمالا چاپ دوم و سوم هم باید در اومده باشه .. گفتم شاید من نمیتونم پیداش کنم .. سر و صدای خودروها زیاد بود ، واسه همین داد زدم : روزنامه یاس نو داری ؟ از توی دکه یک نفر گفت : توگیف شد ! 
با اینکه فهمیدم چی میگه اما همونطوری که داشتم روزنامه ها رو میخوندم ، فوری برگشتم به سمت صدا ... رفتم جلو تر ... خودم زودتر از اینها پیش بینی هم کرده بودم ولی باورش کمی سخت بود ... از سوراخ شیشه ای دکه نگاه کردم ... یک جوان ۱۵ - ۱۶ ساله ، با چشمهائی کاملا سبز روشن ، که آب و هوای آلوده تهرون هنـــــوز روی سر و کله اش تاثیر نگذاشته بود داشت بهم نگاه میکرد .. به چشمهای پسره خیره شدم و دوباره پرسیدم : ببخشید ، چی شد ؟؟ از پرسش تکراری من اصلا تعجب نکرد و با ژستی متفکرانه گفت : هم یاس نو رو توگیف کردن ، هم شرگ رو !! صبح اول وگت !! . نامردها ،. از شانس ما ، همون دوتا که از همه پرفروش تر بودن رو بستن .....
خیلی ساده میشد فهمید که از صبح تا حالا چندین بار این جواب رو تکرار کرده و هر بار هم به همین اندازه غصه خورده ... نمیدونم چرا ،‌ ولی از پسره پرسیدم چرا این کار رو کردن ؟؟؟ نگاهی سراسر عاقل اندر سفیه به من کرد و بعد سرش رو آورد جلو ،این بار کمی آروم تر از دفعه قبل گفت : والله میگن روزنامه شرگ دیروز نامه یک نماینده رو چاپ کرده ، که اون نماینده ۳۰ میلیون پول داده و ۳۰ هزار تا شناسنامه از مردم خریده . کلی هم تبلیگات کرده !!! میگن داشته راز اون نماینده رو فاش میکرده .. طرفدارهای اون نماینده این کار رو کردن ...
نمیدونستم باید چکار کنم .. فقط دوست داشتم بیشتر به لپهای قرمزش که کم کم داشت در اثر همسایگی با ایستگاه شرکت واحد کم رنگ میشد نگاه میکردم .. هر کاری کردم یک روزنامه دیگه ، مجله ای ، چیزی انتخاب کنم و بخرم نشد که نشد .. بهانه ای نیاز  داشتم .. اهل سیگار که نبودم .. آدامس هم وقتش گذشته بود .. آهان اینتر نت .. با اینکه  Account هم داشتم ولی از همه بی ضررتر بود ... گفتم : یک کارت اینترنت خوب بده تا برم خبرهای تازه رو از تو اینترنت بخونم .... لبخندی زد و خواست برای اون همدردی که باهاش کرده بودم لطفی به من بکنه ، با دستش به یکی از اون کارتهای رنگ و وارنگ که بالای سرش به یک نخ آویزون بود اشاره کرد و گفت : این یکی خیلی گشنگه !! حرف نداره .. کارت رو چند بار با دستش به اینور و اونور خم کرد و بعد هم عکس روی کارت رو گرفت جلوی چشمام و ادامه داد : جنسش حرف نداره !! عالیه ، درجه ۱ . عکس روشو نگاه کن .. مشتری هم زیاد داره .. گفتم :خوب حالا چند هست ؟؟؟ گفت : باشه ، گابلی نداره ... گفتم : قربونت برم ،‌ لطف داری ،‌ بگو چقدر میشه .... سری تکون داد و گفت : ۱۰۰۰ تومن .... گابلی هم نداره !!! تشکر کردم ... کارت رو از دستش گرفتم و خداحافظی گرمی کردم و راه افتادم ...
تو راه داشتم با خودم فکر میکردم که اگه از شنبه بخوام به این دوست جدیدم یه سر بزنم ، باید کدوم روزنامه رو ازش بخرم ؟؟؟ مگه روزنامه ای هم مونده ؟؟؟؟
... آخ آخ آخ ... راستی ، یادم رفت ازش بپرسم کجائیه ؟؟!!!