چند تا اشتباه!

از وقتی که فهمیده بود من تو اداره کار می‌کنم، همیشه یه‌جوری مسیرشو تنظیم می‌کرد که سر راهم قرار بگیره و به محض نزدیک‌شدن، خیلی گرم و مهربون با من سلام و احوالپرسی می‌کرد...

تازگیها به این محل اومده بود و من فقط می‌دونستم تو کوچه‌ی پائینی زندگی می‌کنه و زن و بچه هم داره... خیلی افتاده به نظر می‌رسید و قیافه‌ی مظلومی داشت، جوری که آدمو جذب می‌کرد... خلاصه یه روز بعد از سلام و علیک معمول، منظورشو فهمیدم!

گفت:« ببخشید حسین آقا، می‌خواستم بدونم می‌تونید برای من یه کاری تو اداره‌تون دست و پا کنید؟... هر کاری که باشه حاضرم انجام بدم، فقط امنیت شغلی داشته باشه!...»

گفتم:« والله چه عرض کنم! تازگیها زیاد اداره نمی‌رَم ولی اگر تونستم حتماً خبرتون می‌کنم... خیالتون راحت باشه...»

چند روز بعد داشتم از اداره برمی‌گشتم و یه مقدار اساس هم گرفته بودم که این بنده خدا کمکم کرد و تا دَم در خونه با من اومد. بهش تعارف کردم که یه استکان چائی مهمونم باشه... قبول نکرد و می‌خواست خداحافظی کُنه که پرسیدم:« ببخشید شما تحصیلاتتون در چه سطحیه؟..»

گفت: « آهــان... اشتباه بزرگ من همین بود که درس نخوندم دیگه!... بابام پول نداشت منو بذاره مدرسه که مثل بقیه باسواد بشم!... حتی سواد خوندن و نوشتن هم ندارم!...»

وقتی که فهمیدم با این سوال حسابی ناراحتش کردم، هرجوری بود حرف‌و عوض کردم و بهانه آوردم که تحصیلات و سواد به تنهائی ملاک نیست و از اینجور حرفها..

یه‌کم دلداریش دادم و دوباره پُرسیدم:« صنعتی، هُنری، کاری بلد هستید که انشالله؟... »

گفت: « اشکال کار همین‌جاست! من اشتباه کردم، 10 سال تو مغازه‌ی بابام کار کردم امّا نـرفتم یه حرفه‌ای یاد بگیرم که تو این زمونه به دردم بخوره!... بابام شعبه‌ی نفت داشت و من نفت می‌بُردم دم در خونه‌ی مردم...»

گفتم: « گواهینامه پایه یک؟ پایه دو؟... سه؟!...»

گفت: « نــه هیچکدوم، تا الآن فقط گاری هُــل دادم!... البتـّه باید بگم که شوفری زیاد دوست نداشتم!...»

اوضاع داشت بدتر می‌شد که دوباره گفتم:« مُهم نیست... همین که سربازی رفته باشید بهرحال می‌شه یه‌کاری مثل: نگهبانی، سرایداری  یا کارهای خدماتی پیدا کرد...»

دوباره چشمهاش پر از اشک شد و بلافاصله حرف منو قطع کرد و گفت:« می‌دونید حسین آقا، راستش بزرگترین اشتباه من همین بود که خیلی زود عاشق شدم و بخاطر اینکه به وصال برسم، بعد از دوماه از خدمت سربازی فــرار کردم و با همین خانمم ازدواج کردم و از شهرستان هم فرار کردم و اومدم تهران...»

 

دیگه کاملاْ سفره‌ی دلش رو باز کرده بود و داشت از اشتباهات دیگرش می‌گفت و از اینکه چهارتا بچه زیاد بوده و بیکاری آفت بزرگیه و خیلی اشتباهات ریز و درشت دیگه که مرتکب شده بود!! 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
someone 22 اسفند 1384 ساعت 12:22 ب.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سال جدید با اتفاقات جدید به زودی فرا می رسه ...
سال نو مبارک

بر شما هم....

نگار 22 اسفند 1384 ساعت 07:50 ب.ظ

در سال جدید برات آرزوهای خوب میکنم

سلام... همچنین... می توووووو

بهشت 24 اسفند 1384 ساعت 05:54 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

طفلکی آقاهه که عمری را زندگی کرده و الان فکر میکنه اینهمه اشتباه داشته.خب حالا یه کاری وایش پیدا کن که امنیت شغلی داشته باشه.اگر کاری سراغ نداشتی خبرم کن من براش کار سراغ دارم البته اگر باز نمیگه اشتباه من انتخاب محل زندگیم بود به خاطر....شغل

اگه اشتباه نکنم فکر کنم شما اشتباه گرفتی!... این یک متن کاملاْ تخیلی و ساخته‌ی ذهن بیمار خودم بود!... هنوز که بیکار نشدم اما اگر شدم خبرت می‌کنم... باز هم ممنون

سونامی 26 اسفند 1384 ساعت 04:01 ب.ظ http://taoun.blogfa.com

عجب !!!

عجب به جمالت!..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد