حرف آخر!

خیلی وقت بود سیاسی نمی‌نوشتم. نمیدونم شما چه جوری هستید ولی برای من سیاسی بودن تو این دوره زمونه، مثل جدول حل‌کردن و شطرنج بازی‌کردنه!... یه مدت می‌بینی از صبح تا شب همه‌ی کار و بارم شده شطرنج بازی‌کردن و جدول حل‌کردن، بعدش یه‌دفعه یکی دو سال سراغی ازشون نمیگیرم... از کسانی بودم که تا مدتها دُوّم خرداد رو حماسه میدونستم ولی حالا میگم یک حادثه بود... خاتمی رو اصلاح‌طلب میدونستم ولی حالا میگم مصلحت‌طلبه!...
وقتی دیدم روزنامه‌ی شرق نوشته: ْ ْایران تعلیق را پذیرفتْ ْ یاد اون داستانی افتادم که آقائی گفته بود همیشه من توی خونه حرف آخر رو میزنم. وقتی پرسیدند چه جوری؟ گفت هر چی که عیال مربوطه بگه من میگم: چَشم!!!! این آقایون هم مثل همیشه حرف آخر رو زدند و هر چی اروپائیها از زبون آمریکا به اونها گفتند اینها فقط در جواب گفتند: چَشم!... 
هَسته بی هَسته: چَشم،، چرخه بی چرخه: چَشم،، طَنز نَه‌طَنز: چَشم!،، تبدیل بی تبدیل: چَشم،، تعلیق کامل: چَشم!،، بوشهر مالِ بوشه!: چَشم!،، اینا مالِ کیه: مالِ توئه!،، اونا مالِ کیه: مالِ توئه!،، و... باز هم خدا رو شکر که نپرسیدند: این موتور مالِ کیه؟!!! وگرنه بدبخت میشدیم...
تعلیق به زبان ساده یعنی مُعَّلَق بودن بین زمین و آسمان و این به زبون کامپیوتری میشه هَنگ Hung کردن و آویزون شدن!!!
این آقایون از اینجا که می‌رفتند کیش شده بودند و اونجا که رسیدند مات شدند!!!...نه راه پس داشتند و نه راه پیش... میگن هوا بدجوری پَس بوده!...
 علی لاریجانی هم گفته: ْ ْمروارید غلتان دادیم، آب نبات گرفتیمْ ْ... آقای لاریجانی، داد و ستدی در کار نبوده، زورگیری بوده، هر چی که خواستند از شما گرفتند و هیچی هم به شما ندادند،،، همین... ولی بدانید مروارید غلتان همان مردمی بودند که شما خیلی وقت پیش از دست دادید...
کیهان شریعتمداری هم نوشته:  ْ ْو البته پیشنهاد ما این است که بدون فوت وقت دست به این اقدام خداپسندانه بزنید و با لغو توافقنامه منافع ملی را حفظ بفرمائیدْ ْ... شاید برادر حسین یادش رفته  www جورج بوش دوباره رئیس جمهور آمریکا شده!!! پیشنهاد میکنم یکبار دیگه عکسهای دستگیری صدام حسین رو بصورت کلوزآپ ببینه تا شاید دیگه هوس اقدام خداپسندانه نکنه!!! 
مجلس در رأس امور بود!!! یاد نمایندگان مجلسِ در رأسِ امور هم بخیر که همین چند روز پیش طرحی رو تصویب کرد که غنی سازی برای همیشه ادامه داشته باشه... بابا این اورانیومه، بنزین که نیست تصمیم بگیرید گرونش کنید یا ارزون!!! دست نزن جیزززه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه!!!
---------------------------------------------
خلیج عربی هم بدجوری سروصدا به پا کرده. بابا خوب اینها هم برادرهای دینی ما هستند دیگه!! دوهزار سال خلیج فارس بوده حالا دو روز هم بشه عرب! مگه چی میشه؟!... تُنب بزرگ و کوچک هم میشه التُنـبان‌الکـبیر و الـصغیر!، مگه چی میشه؟ اینقدر نَدید بَدید نباشید دیگه!!! عوضش ما ایرانیها هم تو دوبی کُلّی شرکت و دفتر دستک ثبت کردیم دیگه!!! 

یک کمی شیطونی خوبه!!!

میگن پسربَچّه هرچی شیطونتر باشه بهتره، برای دختربَچّه‌ها هم یک کمی شیطونی خوبه!. اصلاْبچه اگه شیطونی نکنه که پخمه ازآب درمیآد و بزرگ که شد، میزنن تو سرش!!. حالا یکی دو نمونه از شیطونی‌های بچه‌های فامیل و دوستان رو ببینید تا ببینیم نظر شما چیه؟!...
---------------
احسان‌جان شلوغ نکنی‌ها، مامان قربونت بره آفرین پسرگُل‌ام. خاله‌جون داره افطاری درست میکنه، زیاد این دور و برا آفتابی نشو یک گوشه‌ای واسه خودت بازی کُن...
و بدین‌سان آقا احسان مشغول بازی شد!!.. بَچّه‌ی هفت‌ساله‌ای که انصافاْ زورش هم خیلی زیاده...
- آهان این یکی باز شد، آه آخ آخ آخ، دندونم درد گرفت، فقط یک گره‌ی دیگه مونده!... آهان ...آخ جوووون داره باز میشه!ههه هه هه..جانَمی‌جان...
بله، آقا احسان مشغول باز کردن طنابی بود که ‌شوهرخاله‌ی بیچاره، به هزار زور و زحمت بسته بود تا هم نرده‌ی آهنی بالکن که از خیلی وقت پیش شکسته بود نیفته و هم لباسهای شسته شده روی اون خُشک بشه... شیطون کوچولو هم طناب رو با چنگ و دندون و با مهارت تمام باز کرده بود و لباسهای تر و تمیز و نرده‌ی آهنی به وسط کوچه پرت شده بودند...
---------------
این آقا احسان چند روزپیش هم که رفته بوده خونه‌ی یکی از فامیل، هوس میکنه و فلکه‌ی آب شهری رو از کنتور میبنده!!! خونواده‌ی میزبانِ بیچاره هم که تا ۲ روز به قطعی آب گرفتار شده بودند، بجای وضو، تَیـمُّم میکردند و تا میتونستند به شِمرابن‌ذِالجوشن و یاران خونخوارش در سازمان‌ِ آب بد و بیراه گفته بودند!!
---------------
ماجرای بعدی از یک دختر بچه‌ی ناز و ملوسه که به طرف آشپزخونه میره تا عروسکش رو به رَوش خودش تَـنبیه کُنه!!
--آهان حالا برو توی فِـر تا خوب سُرخ بشی و بسوزی تا دیگه تو باشی واسه‌ی من زَبُون درازی نکُنی.. آهان.. خوب شد... صبر کن ببینم حالا باید چیکار کنم؟... آهان... باید از اینجا بــِــرَم بالا...آهان... آخ آخ آخ... وای مامان جون کُمک.. مامانی ....
حالا چه جوری و با چه زوری این اُجاق‌گازِ فِردار رو برگردونده بوده خدا میدونه، فقط مامانش برای دوستِ‌ من تعریف کرده بود که وقتی به آشپزخونه رسیده، دو تا دستای این دختر کوچولو از زیر اُجاق‌گاز بیرون بوده و داشته زور میزده یه‌جوری خودشو دربیاره! فقط خدا رحم کرده بود که غذائی روی گاز نبوده...
    

شبهای تهران

اونائی که دیشب از خونه زدن بیرون، بعد از مدتها، بالاخره هوای دلچسب پائیزی رو تَنَفُّس کردن و نَم‌نَم بارون، روح و جسمشون رو یک شستشوی حسابی داده... ما که خونه‌ نشسته بودیم و حتی فرصت نکردیم سری به پنجره‌ی اتاق هم بزنیم، ولی دورادور خبراش رسیده که دیشب هوا عالی بوده... البته تو شمال شهر تهرون!!! 
-----------------
ظَریفی می‌گفت: دیشب هوا خیلی دونفره بود، تازه‌ه‌ه از دونفره هم یه چیزی اونوَرتَر!!!
گفتم: این دیگه چه‌جورِشه؟ یعنی سه نفره و چهار نفره و ...؟!!!
گفت: نه بابا، چقدر خنگی! یعنی دونفره‌ی چَسبوُن!!!  
--------------------

شاعره

خواهش می‌کنم این رباعی رو با دقّت بخوونید:
--------------
     ما را به دَمِ پیر نگه نتوان داشت       در حُـجره‌ی دلگیر نگه نتوان داشت
     آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد         در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
------------
قشنگی این رباعی زیبا زمانی بیشتر میشه که بدونیم سراینده‌ی آن زنی است بنام مهستی  گنجَوی که هزار و دویست سال پیش از ما زندگی میکرده و در اون دوران سخت.... اینکه زنان با آن همه احساس و عاطفه کمتر شعر سرودند و کمتر شاعره‌ای سراغ داریم که از او دیوان شعری به یادگار مونده باشه به نظر من به اجبار زمانه و سختگیری بیش از حَدّ مردان مربوط میشه و دیگه اینکه زن رو فقط زینتی می‌دونستند که متعلّق به مرد بود... زنان کمتر عاشق میشدند و کمتر توان این رو داشتند که از عشق و احساساتشون حرفی به زبون بیارند و همیشه زیر سایه سنگین مردان(همسران،پدران،برادارن،...)، روزگار رو میگذروندند... گوهر انسانیت رو در مرد بیشتر از زن دونستن، از خرافاتی بوده که تو این مملکت و جاهای دیگه خیلی باعث عقب موندگی زنان شده... اینهم یک رباعی دیگه از مهستی.....
------------
           حَمّامی را بگو گَرَت هست صَواب     امشب تو مَخُسب و تُونِ گَرمابه بِتاب
           تا من به سَحرگاه بیایم به شِتاب     از دل کُنــَمَش آتــش و از دیـده پُـــرآب

پائیزی که میشناسم

هنوز از پائیز خبری نیست! یعنی کجا مانده؟؟؟ من دل‌تنگم...
تقویم چیز دیگری میگوید، اَمّا پائیزی که من میشناسم هنوز نیامده. نشانه‌های پائیز را خوب می‌دانم... اینکه برگها بی‌صدا افتاده‌اند، دُرُست.. اینکه خورشید هم کمتر آفتابی میشود، دُرُست.. اینکه مهر رفت و آبان هم به نیمه رسید، دُرُست.. کوچ پرستوها، دُرُست.. های و هوی مدرسه‌ی گُلها، دُرُست.. کوتاهی روز و بلندی شبها، دُرُست.... اینها همه نشانه‌های پائیزند، دُرُست... اَمّا غروبِ دلگیر پائیز کُجاست؟؟؟ ابرِ سیاهِ از عشق لبریز کُجاست؟؟؟ رَعد کُجاست؟ بَرق کُجاست؟ شیشه‌های مِه گرفته‌ی دلتنگ کجاست؟؟
دلهایِ عاشق، چشم‌براه شَلّاقِ  بارانند... باران باران کجاست؟؟
میدانم، پائیز به فصلش خواهد آمد، میدانم... هنوز دیر نکرده، پائیزی که میشناسم، خواهد آمد، حَتّی با آخرین پرواز!... 
 بهانه‌ها هستند، ترانه‌ها هستند، نغمه‌ها و عاشقانه‌ها هستند،، یک غروب کافی‌است، یک باران کافی‌است، یک صدای تگرگ، یک رگبار، یک رنگین کمان کافی‌است...
 آهای پائیز کجائی؟؟؟ دلهای عاشق چشم‌براهِ غروبی دیگرند... چشم براهِ سیلابی دیگر... کوله‌بارت را خالی کُن... تنهای تنها بیا... دلهای سنگ را با خود خواهی بُرد... من دل‌تنگم...

دولت


     دانـی که چیست دولــت؟ دیـدار یـار دیدن           در کُویِ او گدائی، بـر خُسرَوی گُزیدن
     از جــان طَــمع بُــریدن، آســان بُوَد ولیکــن           از دوستانِ جانی، مُشکل تَوان بُریدن
 خواهم شدن به بستان، چون غنچه با دل تنگ        وانجا بـه نیکنــامـی، پیراهنــی دریدن
    فُرصَت شُـمار صُحبت، کـز این دوراهه منزل         چون بُگذریم دیگر نَتوان به هم رسیدن 
  
                                                      --------------
چند روزی میشه که هر چی میخوام شعرزمزمه میکنم، آخر میرسه به این غزل حافظ... گفتم شما هم در جریان باشید!!!