سخن پیر هرات...


عشق مردم‌خوار است...

بی‌عشق، مردم خوار است...

---------

مردم: در گذشته به‌جای انسان ( مفرد و جمع ) به‌کار می‌رفته است..:

ظرفیت تکمیل!


گشت ارشاد، یک‌نفر دیگه جا داشت تا ظرفیتش تکمیل بشه و قرعه به‌نام دختری افتاده بود که تماشاگران درباره‌ش می‌گفتند:
« بنده خدا که ظاهرش هیچ اشکالی نداره!. اینو برای چی گرفتن؟!»
« اِه اِه!. لباسش که خیلی هم رسمی و معمولیه!. »
امـا دخترک گرفتار، با اینکه مانتو و روسری مشکی و کاملاْ مناسبی هم داشت، یک ایراد بزرگ داشت:
    « عینک دودی! »

اتفاقاْ عینک دودی خیلی به صورتش می‌اومد و توی آفتاب سوزان بیشتر جلب توجه می‌کرد و تنها چیزی که می‌تونست دلیل گرفتار شدنش باشه همون بود!. یا اینکه: « مشکی رنگ عشقه! »
دوتا پلیس زن، داشتند آخرین مسافرشونو  همراهی می‌کردن تا سوار بشه. پلیس مرد! من که ندیدم!. اما می‌گفتند سی چهل‌تا هستن!. هیچ نیازی به کیش نبود چون دخترک کاملاْ مـات شده بود، مثل همه‌ی مردمی که هاج و واج فقط نگاه می‌کردن!، زیر لب چیزی می‌گفتند و فرت و فرت سیگار روشن می‌کردن!. من‌هم یکی از تماشاگران بودم و با اینکه خیلی هم عجله داشتم و داشتم باسرعت می‌رفتم، ایستادم و به مُـرشدان نگاه کردم:
« آقای محترم بفرمائید. تشریف ببرید!.»
دخترک هنوز هم عینک دودی به چشمش بود، نفسش بریده بود، بغض بیخ گلوشو به‌سختی فشار می‌داد و چیزی تا گریه نمونده بود!. از پشت عینک هم می‌شد فهمید که از نفرتی تلخ لبریزه. کنار ماشین گشت ارشاد ایستاد:
« آخه برای‌چی؟ مگه من چکار کردم؟! خواهش می‌کنم اجازه بدید من برم. »
باز صدای سرباز نیروی انتظامی بلند شد:
« آقایون محترم بفرمائید!. تماشا نداره که!. جمع نشید لطفاْ..با شما هستم!. »
با اینکه همه درباره‌اش می‌گفتن:« خیلی سنگین به‌نظر می‌آد. »، امـا قدمش خیلی سبک بود، چون همین‌که سوار شد ماشین سبز به‌راه افتاد!.. ظرفیت تکمیل بود.
باور کنید پاهام سست شده بود و نمی‌تونستم حرکت کنم. گیج و منگ شده بودم و راه‌رفتن برام خیلی سخت شده بود. تکیه دادم به دیوار و فقط نگاه کردم.. پیاده‌رو  از همیشه شلوغ‌تر بود. دختری که بی‌خیال از کنار من رد می‌شد نصفی از سر و گردنش کاملاْ پیدا بود اما دیگه گشتی در کار نبود!. ظرفیت تکمیل بود.
با هزار زور و زحمت چند قدم راه رفتم. توی باجه‌ی تلفن یه دختر چادری که چادرش افتاده بود روی کمرش، از خنده غش ‌کرده بود و داشت بلندبلند با دلبندش حرف می‌زد:
« من همین‌جا منتظرتم، باشه؟! چند دقیقه دیگه می‌رسی!. زودتر بیا. هوا خیلی گرمه، کلافه شدم، ا ، گازشو بگیر!. »
گوشی رو گذاشت، یه‌گوشه از چادرشو با دندوناش گرفت و رفت یه‌گوشه‌ای، چشم‌به‌راه ایستاد!. لبخندش از آدامسی که می‌جوید خیلی شیرین‌تر بود!. اون خبر نداشت که همین چند دقیقه‌ش پیش اونجا چه‌خبر بوده!. راستش از اونجا شانس آورده بود که ظرفیت تکمیل بود!. چی؟! اونجا کجاست؟! من چه می‌دونم!..
کنار خیابون دوتا دختر نوجوون، پشت ترک موتور یه جوون نشسته بودن و بدون روسری دلبری می‌کردن!. شاید قهقه‌ی خنده‌شون واسه این بود که ظرفیت تکمیل بود!.  
خیلی طول کشید تا رسیدم سر کوچه‌مون. یه‌نفر افتاده بود توی کوچه و همون‌جور که سرنگ خونی توی دستش بود و چند قطره خون روی زمین ریخته بود داشت توی عالم هپروت حال می‌کرد!. همسایه‌ها زنگ زده بودن و اورژانس با موتور رسیده بود بالای سرش. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بلند شد سرپا و تلوتلو خورون راه افتاد!. لباساش خاکی بود، دستاش خونی بود، چشماش باز نمی‌شد اما آمپولی که مامور اورژانس بهش تزریق کرده بود اثرشو گذاشته بود و یه‌کم جون گرفته بود. نشون می‌داد توی نشئگی ظرفیتش خیلی بالاست، امـا چه می‌شد کرد: ظرفیت تکمیل بود!.