بابائی، بیا بازی...

 

: مواظب خودت باش پیرمرد!. امیدوارم انشاالله که دیگه مشکلی نداشته باشی، اما باز هم اگر کاری پیش اومد، حتماْ‌ بیا اینجا و مشکلت رو مطرح کن.. اگر کاری از دست من بربیآد خوشحال می‌شم... سلام بنده رو خدمت خانواده‌ی گرامی برسون... خدا پشت و پناهت...   

: چشم آقای رئیس، خدا عمرتون بده، دست شما درد نکنه... خدا از برادری کم‌تون نکنه...

 و اینجوری بود که پیرمرد خوشحال و خندون برگه‌ای از دست آقای رئیس تحویل گرفت: شما به افتخار بازنشستگی نائل شده اید و ...

چند وقتی می‌شد که شبها خواب این روز رو می‌دید و صبح با هزار امید و آرزو به اداره می‌رفت. هنوز پنج شش سالی از سالهائی که باید قانوناْ کار می‌کرد باقی‌مونده بود، اما بازنشستگی پیش از موعد، کار پیرمرد رو آسون‌تر کرده بود....

بیش از بیست سال بود که با شرافت و بدون کوچکترین غل و غشی کار کرده بود، امّــا از چند سال پیش که دختر کوچولوی دلبنـدش گرفتـار بیماری سرطان شده بود دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت...

هر روز صبح‌ِزود که از خواب بیدار می‌شد، نگاهی عاشقانه به دخترک نازش می‌کرد و همیشه آیه‌هائی از جنس آسمان برای شفای فرزندش، آهسته آهسته زیرلب می‌خوند و دقّت می‌کرد تا مبادا دخترکوچولو که با تاثیر داروهای آرام‌بخش در خواب ناز بود، از خواب بیدار بشه... 

شبها که از اداره برمی‌گشت خیلی‌خسته بود و نای هیچ‌کاری نداشت.... اما دختر از همون روزهای اول بابائی شده بود و بهترین تفریح و سرگرمی‌اش، بازی با باباجونش بود و اگر بابائی بازی نمی‌کرد دخترک تهدید کرده بود که: دارو  بی‌  دارو!...

حالا پیرمرد تمام روز با دخترکش بود و برای اینکه به اون خوش بگذره، هرکاری می‌کرد... قلم‌دوش، لی لی، غول چراغ جادو، گنجشک پَــر، و ...

حالا دیگه توی این شبها، دخترک بیشتر خسته‌ می‌شد و زود می‌خوابید و بابائی، تا صبح راز و نیاز می‌کرد و  گریــه..

نظرات 5 + ارسال نظر
گربه چکمه پوش 29 آذر 1384 ساعت 12:27 ب.ظ http://www.pervilla.com

اومدم تو وبلاگتت این اسممو که اون گوشه دیدم ذوق زده شدم یادم رفت پستتو بخونم:ی

بهشت 29 آذر 1384 ساعت 12:28 ب.ظ http://nochagh.blogsky.com

بابایی هایی که فرزند سرطانی دارند بهتره هیچ وقت سر کار نروند که بخواهند باز نشسته شوند.بهتر آنست خونه بمونند و لذت بلعیدن هوای یار را بر هر کار ترجیح دهند ولی کی به فکر مرهم گذاشتن بر این دل های غمگین است؟کاش موسساتی مخارج زندگی آدمای گرفتار را بر عهده می گرفت.ما فقط به حال اینگونه آدما سرشک غم از دیده بباریم

بانمک 29 آذر 1384 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.banamak.blogsky.com

سلام
ولی میگم نکن این بابای بازنشسته خودت باشی
کلک خیلی زود بازنشسته شدی
الهی که همیشه خودت وخانواده ات سلامت وتندرست باشید
پیش من هم بیا
ممنون
تا بعد....

آرتمیس 1 دی 1384 ساعت 10:59 ق.ظ http://rahro53.persianblog.com

به به / رفیق شفیق / داستان که می نویسی / شعر که می سرایی / داستانهایت خوبند / امیدوارم همیشه موفق باشی / من سرم شلوغ بود نتونستم بیام

گلی 6 دی 1384 ساعت 08:44 ب.ظ http://golbanoo.blogfa.com

هیچ اون وقتی که اشک یه پدری رو برای شفای بچه ش دیدم یادم نمی ره..درد بزرگیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد