کیف قهوه‌ای!

از زمان‌های گذشته، این سرزمین پهناور، دُزد زیاد داشته، شاه‌دزد هم تا دلتون بخواد فراوووون، امّا شاهنامه‌دزد!! نمی‌دونم؟ دزدی که شاهنامه بدزده چی‌ بهش می‌گن؟..

دوران دبستان رو که تموم کردم، کلاسور مُد شده‌بود و دیگه ‌یاد ندارم کیف دستم گرفته باشم، حتّی برای یک‌ساعت! همیشه عادت‌دارم کتاب می‌زنم زیربغل، و به کلاس یا جائی می‌رَم ( قابل توجه بعضی‌ها که دوکلاس به اکابر بدهکارن، ولی کیف سامسونت با محتویاتی چون سیب و نون و پنیر، یار همیشگی اونهاست!). پنج‌شنبه صبح، دوتا کلاس داشتم که برای کلاس اول یک دفتر و برای کلاس دوم شاهنامه‌ی فردوسی ( جلد ۱-۲-۳ )‌ با خودم بُرده بودم. ماشین رو پارک کردم و فقط دفترم‌رو برداشتم و رفتم کلاس، تا برای کلاس بعد برگردم و دفتر رو بذارم تو ماشین و شاهنامه رو بردارم ببَرَم!.. آره می‌دونم کار خیلی‌سختی‌اه، امّا چه‌کنم که کیف دست‌گرفتن بلد نیستم! وقتی برگشتم، شوشه‌ی ماشینم پائین بود و از کتاب شاهنامه هیچ اثری نبود. رادیوضبط ماشین زیر صندلی سرجاش بود و فقط کتاب به‌سرقت رفته‌بود. دست ‌از پا درازتر با همون دفتر زنگ اوّل برگشتم سرِ کلاس و حرفهای استاد، برام مثل باد هوا شده‌بود! چون تو اون دوساعت کلاس هیچی نفهمیدم و فقط به فکر شاهنامه‌ام بودم که الآن تو بازار سیداسمال داره قیمت‌گذاری ‌می‌شه و ملّت دارن براش می‌جنگن و حماسه می‌آفرینن! فکر کنید چه حالی داشتم. خوب اگه کیف داشتم که دیگه این مشکلات رو نداشتم!...

یادم می‌آد چند سال پیش، با یک خانم محترم قرار اینترنتی گذاشتم. یعنی همدیگر رو برای اولین بار قرار بود ببینیم. به سفارشِ سرکار عِلّیه، تو میدون آرژانتین قرار گذاشتیم ( چون اگه با من بود می‌گفتم سه‌راه‌ آذری! پیش اون باقالی فروش‌ها!). از من پرسید: ببخشید، مشخصات‌تون؟ گفتم: هیکل ورزشی!، سبیل، موهای کم‌پُشت ( هم از جلو، هم از پشت!)، شلوار جین آبی، با یک کیف قهوه‌ای!!

 ساعت پنج من رسیده‌ بودم به محل قرار و کنار اون رستوران بزرگ منتظر بودم. چند دقیقه‌ای که گذشت، دیدم خبری از ضعیفه نیست! البتّه از همون اول هم یک خانمی توی یه‌ماشین پژو روبروی جایگاه ایستاده بود، اما هیچ نگاهی به من نمی‌کرد. منم که اصلاْ ازین عادتها ندارم که نگاه کنم!. یه‌دفعه موبایل من زنگ خورد و وقتی که خواستم جواب بدم، دیدم همون خانمه داره برام بوق در وَکُنه! خلاصه سوار شدم و احوالپرسی اولیّه که تموم شد، به من گفت: ببخشید! اون کیفِ قهوه‌ای که می‌گفتید چرا دستتون نیست؟!.. من هم بلافاصله کیف پولَم رو که معمولاْ چند سانتیمتر از جیب عقب شلوارم بیرون می‌زد درآوردم و گذاشتم روی داشبورد ماشین سرکار‌خانم!. بنده خدا مثل برق‌گرفته‌ها به من نگاه می‌کرد و اصلاْ خبر نداشت که من خیلی‌هم جدّی دارم باهاش حرف می‌زنم!. گفت: کیف قهوه‌ایتون اینه؟! گفتم: خوب، آررره.! مگه قهوه‌ای نیست؟! گفت: چرا، ولی آخه!... کیف که این نیست!... تازه فهمیده بودم که چه سوتی بزرگی دادم! ولی آخه من که بجز اون، کیف دیگه‌ای نداشتم!! 

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد 12 آذر 1384 ساعت 03:19 ب.ظ http://tricks.blogsky.com

سلام دوست خوب من
از اشنایی با شما خوشحالم
اگه دوست دارین به من هم سر بزنید

زاویه 12 آذر 1384 ساعت 03:25 ب.ظ http://asdolllah.blogsky.com/

جالب بود

بهشت 13 آذر 1384 ساعت 02:43 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

جالبه.دزدی کتاب شاهنامه و اون کیف قهوه ای شما و موهای کم پشت و سبیل کلفت.واقعا که از چه کسان! چه چیزا به سرقت میره!

سونامی 13 آذر 1384 ساعت 07:24 ق.ظ http://taoun.blogfa.com

شوشه !!!! ماشینت منو کشته!

گربه چکمه پوش 14 آذر 1384 ساعت 08:27 ق.ظ http://www.pervilla.com

اونو باش خرشو تو طویله کی بسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد