چشمان ابری


اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهرِ دل ، من به کجا سفر کنم ؟

به چشمانش که نگاه می کنی، به یاد می آوری دلهای از دست رفته را... آن آتشها که به خــاکستر نشستند... عــشق را به یـادت می آورد!.. گریزی نیســت... از تـدبیر هـم کــاری برنمی آید،.. باید رفت... اینجا باید از دست رفت!...  

یادگاری از عشق

هر وقت که به یاد فرهاد می افتم، دلگیر می شوم... فرهاد کوهکن را می گویم ... همان عاشقی که برای رسیدن به معشوق، سختی ها کشید و کوهی از خاطرات شیرین، از خود به یادگار گذاشت ... وقتی به یاد می آورم که چگونه با یک نگاه ساده، عاشق شیرین شد و از آن پس برای معشوق، چه کارها که نکرد احساس غریبی پیدا می کنم... خسرو پرویز، عاشق شیرین بود... شاپور، ندیم مخصوص خسرو بود که برای رساندن پیامهای او، به دربار شیرین رفت و آمد داشت... شیرین برای یک کار مُهّم، به او سفارشی کرد و شاپور برای انجام آن کار، فرهاد را به شیرین معرفی نمود و در باره او گفت : من و فرهاد در چین با هم در یک کلاس، درس صورتگری می آموختیم، سرانجام من قلم برداشتم و او تیشه را انتخاب کرد... برای انجام سفارش شیرین، فرهاد دست بکار شد و از دشت و بیابان، راهی باز کرد و کانال زد، تا شیر و لبنیات به قصر شیرین رسید... هنرمندی فرهاد، شیرین را سخت تحت تاثیر قرار داد... خسرو که از طریق شاپور، از عشق فرهاد باخبر شده بود، رقیب را به کارهای سخت و طاقت فرسا وامی داشت تا دیگر فرصتی برای فکر کردن به شیرین نداشته باشد... ولی فرهاد دلداده بود، سودائی بود، سختی در راه عشق برای او آسانی بود... زمانی که قرار شد برای وصال شیرین، کوه بیستون را بشکافد و یک راهی از دل کوه برای رفت و آمد باز کند، کنار کوه، بر روی یک تخته سنگ، تصویری از شیرین را با تیشه تراشید و با نگاه کردن به سیمای معشوق، چنان نیروئی پیدا می کرد که کار صد شبه را، یک شبه انجام میداد... کار کوهکنی داشت تمام می شد که خسرو دوباره نقشه ای کشید و به فرهاد پیغام داد که:« افسوس که این کار بزرگ تو، پایان خوشی نخواهد داشت، زیرا زمانی که شیرین برای دیدار تو و بازدید از پیشرفت کارها به کوه و به نزد تو آمده بود، در راه بازگشت گرفتار حادثه شد و بهمراه اسبش، از کوه به پایین افتاد و جان خود را باخت»... با شنیدن این خبر دروغ، تیشه از دستان فرهاد به زمین افتاد.. فرهاد نیز در کنار تیشه به زمین افتاد  ...مرگ فرهاد فرا رسید بدون اینکه حّتی کلامی از احساسات پاکش به شیرین گفته باشد... کوه بیستون نفسی به راحتی کشید .... 
........
            فرهادم و سوز عشق شیرین دارم     امید لقـــائ یار دیرین دارم
           طاقت ز کفم رفت و ندانم چه کنم ؟   یادش همه شب در دل غمگین دارم
 

سُخن از زُلف یار ...

همیشه کسانی که کمتر حرف می زنند، بیشتر می فهمند، و آنهائی که بیشتر حرف می زنند، فُرصت کمتری برای فکر کردن دارند. پُر حرفی کردن هرگز خوب نیست، مگر آنجائی که با معشوق حرف می زنید. سفارش فراوانی شده که آنجا باید پُر حرفی کرد و زیاد حرف زد ... مثال اینکه: حضرت موسی (ع) با خداوند حرف می زد . وقتی خداوند در باره عصا از او پرسید ، موسی (ع) گفت: این عصای من است که از چوب ساخته شده است و گاه گاهی به آن تکیه می کنم و با آن گوسفندانم را برای چرا به صحرا می برم، و به وسیله این عصا مزاحمانم را دفع می کنم و در ضمن خاصیت های فراوان دیگری نیز دارد!! ...
برای سُخن گفتن با معشوق، نیازی به بهانه نیست، می توان از هر دری سُخن گفت...
یک عُمر می توان سخن از زُلف یار گفت.........

راستی !!

یادم رفته بود مطلب قبلی رو پینگ کنم !!! این به اون در !!!!!!

سمفونی خرس !!!

در زندگی زخمهائی هست که، ببخشید، شبهائی هست که هیچوقت فراموش نمیشه. مثلاً سردترین شبِ زندگی من، تو دوران سربازی بود، تو همین گردنه های تِلو، که هیچوقت از یادم نمیره. شبِ سردی که  تا صبح خیلی ها یخ زدند و رفتن بیمارستان واسه آب شدن!... ولی دیشب، ...دیشب یکی از عجیب غریب ترین شبهای عُمرم بود. نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که از شب تا صبح مجبور باشید کنارِ یک خرسِ قطبیِ چاق و چلّه بمونید و صداتون هم درنیاد؟!! اونهم یک خِرسی که فقط برای وعده شامِش، چهار تا سیخ کباب کوبیده با دو تا سیخ گوجه و یه عالَمه فلفل و ریحون و پیاز و دو تا قوطی آبجو خورده باشه و پشت سرش هم یک پاکت سیگار وینستون چهار خط دود کرده باشه؟!!! ولی من دیشب پیشش بودم! اول از ریخت و قیافه اش بگم که شبیه این یارو کورتانیدزه کشتی گیر روسی بود! (همونیکه چند ساله تا حیوونی علیرضا حیدری نگاش می کنه، راشیتیسم و پس لرزه می گیره و باور کنید اگر دو تا دستای این یارو رو هم از پشت قَپونی ببندن، باز علیرضا ضربه فنَّی میشه!!!). از اکبر عبدی بزرگتر بود و از حسین رضازاده کمی کوچکتر... خرسه؟؟؟ نه بابا، خرسه رو نمی گم که، این یارو دوستمو می گم که اسمش آقا وحید بود!!. آخ آخ آخ چی بگم؟ شب بود، مهتاب بود، از کجاش بگم؟ منزل آقا وحید بود، نصفه شب شد، داشتیم برنامه ماهواره رو نگاه می کردیم که یکهوئی آقا وحید یک بالش برداشت و گفت که میره لالا.. فیلم گوزنها تازه شروع شده بود و من داشتم با بازی زیبای بهروز وثوقی عشق می کردم( بازی بی نظیری که به نظرم جایزه اُسکار داره‌) که یکدفعه صداهای عجیب و غریب و ترسناکی شنیدم و از جا پریدم.. اولش فکر کردم رعد و برق داره میزنه، آخه یکی دو شبی بود که هوا بارونی شده بود.. ولی نه، بیرون رو که نگاه کردم، هوا صافِ صاف بود... صدا خیلی شبیه صدای سوت قطار بود؟ یعنی نصفه شبی داشت کجا می رفت؟؟!! هی ... خنگِ خدا، کوچه ۶ متری که قطار از توش رد نمیشه!! گفتم نکُنه موشَک بارون دوباره شروع شده؟‌!!! آخـه صداها خیلی شبیه سوت خمپاره و پدافند ضدهوائی و بمب خوشه ای و اینجور چیزها بود!! خیلی ترسیده بودم ولی از موشک هم خبری نبود!... عجیب بود.. خوب که دقّت کردم دیدم این همه سر و صدای گاررررامپپپ گورررووومپپپ خوووررررررر پووووفففففف فیشششششششوووو پورووووشششششش قورررووممممپپپ از آقا وحید خودمون داره درمیآد!!! طفلکی انقدر خورده بود که راه نفس نداشت و من نمیدونم از کجاش داشت نفس می کشید که انقدر سر و صدا تولید می کرد؟!! باور کنید نصفه شبی هم شدیداً خنده ام گرفته بود و هم نمیدونستم چه جوری اینو خفه اش کنم تا یه چُرت بخوابم؟ .. دردسرتون نندازم، تا خود صبح انقدر خووورررر و پفففففف کرد انقدر خوووررررر و پفففففففف کرد که تا همین الآن که دارم مطلب رو می نویسم گوشهام داره سوت می کشه!! دلم برای همسر آینده اش بد جوری کباب شد . بیچاره اگه میدونست که شبها باید به سمفونی های موتزاررررت و افن بااااخ خ خ گوش کُنه، لا اقل تو اسباب اساس جهیزیه اش، چوب پنبه و پوزه بند و چــانـتـه و چسب و اینجور چیزا فراهم می کرد!!


 

تقدیم به آقایون مُجَرّد !!!


موردِ  نیازِ  هیچکس  نبودن ،  برای  مَرد  ،  مرگِ  تدریجی  است .

       
                                                                       جان گری ( نویسنده آمریکائی )

قرار وبلاگی

با کیوان جان هماهنگ کردم ! قرار اینجوری شد :

زمان : چهارشنبه - ۱۰/۴/۸۳  ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه
مکان :
کافه بلاگ .............. میدان محسنی

میهمانان ویژه!: تمامی اهالی وبلاگستان!