-
شعر ناب
12 تیر 1386 10:12
داد چشمان تو در کشتن من دست بههم فتنه برخاست چو بنشست دو بدمَست بههم هریک ابروی تو کافی ست پی کشتن من چه کنم با دو کماندار که پیوست بههم شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد آه از این توبه و پیمانه که بشکست بههم عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت زلف او باز شد و کار مرا بست بههم مرغ دل زیرک و آزادی از این دام...
-
آبی آسمانی
2 تیر 1386 15:25
گفت: « سلام » احساس عجیبی توی صداش موج میزد. گفتم: « چی شده؟. مگه آسمون به زمین اومده؟!.» گفت: « آره داداش. اومــد، همین چند دقیقهی پیش!.» خداحافظی کرد و گوشی تلفن که بوق بوق کرد تازه دوزاریم افتاد که ارتباط قطع شده. من موندم و یه حس خوشایند از اومدن آسمون به زمین!. همونجا میخواستم از شادی برقصم امّا توی اداره و...
-
هر دم از این باغ بَری میرسد!.
30 خرداد 1386 11:26
از لابلای سخنان گهٌربار احمدینژاد در همایش لبّیک: : « ما در شورای عالی حج سعی می کنیم که تا حد امکان سهمیه عمره دانشجویی را افزایش دهیم. » ( البتّه دانشجویانی که عُمــرشون داره توی راه کمیتهی انضباطی و راهروی دادگاه و پُشت میلههای بازداشتگاه تلَـف میشه به ما هیچ ربطی نداره.! افزایش عُمـره برای یهسری دانشجو از...
-
شمع
22 خرداد 1386 16:39
دست خودم نیست، خاموشی دلتنگم میکنه،، خیلی زیاد.. خانم دکتری که برای مشاورهی پایاننامه برگزیده بودم، شاید آخرین روزنهی امیدم بود که خیلی ساده و بیسر و صدا ناامیدم کرد و گفت:«مقالهی شما اصلاْ مقاله نیست!. پیشنهاد میکنم یهکار دیگه شروع کنید و وقت رو تلف نکنید!» سه چهار روزه که کاملاْ سرگیجه گرفتم و دارم...
-
لطفاْ رضایت بدید!.
14 خرداد 1386 17:53
اینروزها توی کوچه پسکوچههای شهر، ـ شمال و جنوب فرقی نمیکنه ـ هرجا که یه خیابون خلوت و کمرفت و آمدی پیدا میشه چندتا ماشین آموزش رانندگی رو میبینید که راهنما زدن و درحال گردش به چپ و راست هستن، یا دارن پارک میکنن، یا دارن دور میزنن و یا بصورت مارپیچی و زیگزاگ دارن حرکت میکنن!. یکی دوتاشون هم فلاشر روشن کردن...
-
دست دست!
10 خرداد 1386 01:58
اعتراف میکنم که خیلی تنبل و تنپرورم و خیلی پیشاومده که اونقدر دستدست کردم تا فرصت از دست رفته!.. تنبلی بد دردیه!..میدونم. امّا اینبار تنبلی نکردم و رفتم تا آخر.. آدم سرسختی نیستم امّا اهل کنارآمدن هم نیستم!. لجباز نیستم، امّا اهل کمآوردن هم نیستم!. آدم پُــرروئی نیستم، امّا خیلیجاها بهاین سادگیها از رو...
-
نمایشگاهی با محاسن بسیار!
20 اردیبهشت 1386 18:35
دوستانی که زودتــر از من به زیارت نمایشگاه کتاب بیستم رفته بودند میگفتند: « تعریفی نداره!» « کتاب ِخوب که خیلی وقته اصلاْ چاپ نشده!.» « نمایشگاه کتاب بدون مطبوعات ناقص شده!.» « خیلی خستهکننده شده امسال.» « نمیرفتیم سنگینتر بودیم!.» امّا من که گوشَم به این حرفها بدهکار نبود، رفتم که رفتم!... چرخیدم، چرخیدم،...
-
گله دارم!
15 اردیبهشت 1386 21:35
برای اولینبار میخوام اینجا گٍله کنم از خوانندههائی که به این وبلاگ میآن ولی بدون اینکه ردّپائی بجا بگذارن، فلنگو میبندن!.. گاهی فکر میکنم شاید هیچ خوانندهای نداشته باشم امّا وقتی به آمار http://www.webstats.motigo.com نگاه میکنم میبینم روزانه میانگین ۳۰ تا خواننده داشتم یهکم حرصام میگیره!. نمیدونم شاید...
-
مادر (۲)
10 اردیبهشت 1386 23:41
« جوان 20 ساله معتاد به کراک که پس از بیهوش کردن پدر، مادر و خواهرش اقدام به سرقت از منزل نموده بود انگیزه خود را نیاز به پول برای تهیه مواد عنوان کرد. مادر این جوان که بیماری قند داشت با خوردن قرصهای خواب آور به کُما رفت اما بلافاصله پس از به هوشآمدن به پسرش رضایت داد. رئیس دادسرا دستور بازداشت متهم را از جنبه...
-
مادر ( ۱ )
1 اردیبهشت 1386 15:57
میم مثل مادر... فیلم تاثیرگذاری بود. بازیها جای هیچ حرفی نداشت. گلشیفته و پسرش فراتر از بازیگری بودند. هردوتا تو نقش خودشون ذوب شده بودند. توقع از گلشیفته خیلی بالا رفت. جای تبریک فراوون داشت. برای رسول ملاقلیپور فاتحه خوندم. کسی که چند ماه پیش از مرگشُ، و تو آخرین فیلمی که ساخته، چندبار آیههای سورهی «الرحمن»...
-
خمیازه تعطیل تا یکسال!
21 فروردین 1386 10:33
سلام، سال نو مبارک!.. ۸۶۰۰۰ درود و سلام و تبریک و ۸۶۰۰۰ جایزههای رنگ و وارنگ دیگر در آغاز بهار سال یکهزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی برای ایران و ایرانی در هرکجای این دنیای پهناور... از اینکه بعد از ۴۰ روز دوباره مینویسم خوشحالم و از اینکه تا چند روز دیگه وارد ۴۰ سالگی میشم باز هم خوشحالم!. احساس عجیبی داره رسیدن...
-
رابطهی زندگی و شعر...!
9 اسفند 1385 11:49
سهروز بدون آب و غذا میشه زندگی کرد و زنده موند...! امــــا..... ســهروز بـــدون شعـــر؛ هرگـــــــــز... ....... من تسلیمام..! دستامو گرفتم بالا!.. چون این گفتهی یک نویسندهی معروف فرانسوی بود که من فقط نوشتم..! گفتم شما بدونید!.. بلکه بیشتر از این به تن و بدن خودتون ( روح و روان ) آسیب نرسونید..! این دوبیتی برای...
-
قسمت
5 اسفند 1385 14:48
۱۲ ساعت بیوقفه نوشتم... ۴ تا خودکار برده بودم که یکیاش شکست.. خدا میدونه دستم چقدر درد میکنه.!. از این به بعدش دیگه با خداست.. هرچی که خودش صلاح بدونه.. من زحمتی که به گردنم بود کشیدم و فکر میکنم کمکاری نکردم. البته!. چرا یهکم تنبلی داشتم تو یه مواردی، اما راضی به رضای دوست هستم.. پسندم آنچه را جانان پسندد......
-
[ بدون عنوان ]
14 بهمن 1385 10:18
این تَه بساطِ حُسن که داری چَکی بهچند؟ تا نقدِ جان بیارَم و یکهو قپان کنم ----------- در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه میریزد از این کهنهلحاف ------------ دلی؟ یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم همه هستی توئی، فیالجمله این و آن نمیدانم -----------
-
تسلیت!
8 بهمن 1385 16:21
نزدیک به چهارسال سابقهی وبلاگنویسی دارم و بهیاد ندارم حتی یکواژه بیرون از دایرهی اخلاق و ادب نوشته باشم.! در آینده هم اینکار رو نخواهم کرد، هرگـــــــز... اما امروز، داستان من مثل جریان اون آقاهه شد که رفتهبود فروشگاه و راهبهراه عذرخواهی میکرد تا بلکـه یهلامـپ برای مستراح بـخره!. امروز رفتهبودم دستشوئی...
-
تموم شد
7 بهمن 1385 08:38
تموم شد...! اینم آخریش بود!. راحت شدم!.. شبزندهداری، سحرخیزی، دلهرهی شبِ امتحان،. همهچی تموم شد!. گشتن بهدنبال یک کتاب خاص،. تموم شد.. دلهره و تشویش، رونویسی، تقلّب،.. تموم شد کتابنبردن سرکلاس،.. تموم شد!... دوسال همکلاسی بودن تموم شد... استاد، ببخشید سوال داشتم،.. تموم شد.. کاش این کلاس با فلان استاد باشه،...
-
درست همونجوری که گفته بود.
28 دی 1385 17:20
سهشنبه: روزی بود که اومده بود برای خداحافظی، اما همونجوری که گفته بود از همه خداحافظی نکرد. خوب یادم هست که بهروال سهشنبههای گذشته، سرگرم درس خوندن بودم و اداره نرفته بودم. اگر هم رفته بودم، چون خوب میشناسمش، پیش من نمیاومد. درست همونجوری که گفتهبود. اما من هرجوری که بود پیداش میکردم و براش آرزوی سربلندی...
-
یکسر مهربونی...
26 دی 1385 03:17
گفتم: چهخبر از عشق و عاشقی؟ گفت: نپُــرس!.. گفتم: چرا؟ چیــزیشده؟.. گفت: دوست داری بشنوی؟ طاقتشو داری؟ گفتم: آره.. سعی میکنم خودمو کنترل کنم!. گفت: ولی باورکن من دیگه طاقت ندارم. دارم تَلَـف میشم... دیگه روزهای آخرَمه.. گفتم: بگو ببینم باز چهبلائی سر خودت آوردی؟ گفت: بلا؟! دیگه از بلا گذشته کارِ من!.. بگو...
-
خستگیناپذیر
20 دی 1385 11:47
کار نصب و راهاندازی دندونهای جلو با موفقیت به پایان رسید!. تو یکی دو روز گذشته دوسه کیلو تخمهژاپنی و آفتابگردون شکستم تا کارائی دندونامو تست کنم... تو هر کاری که وارد نباشم، خدائیش این تخمهشکستن از قدیم و ندیم کاری بوده که همیشه توش اول بودم و هیشکی به گردم نمیرسیده!.. البته بعد از هربار تخمهخوردن تا شعاع...
-
زبان بُریده!
15 دی 1385 01:22
تو همین یکی دو روز گذشته... شاید بیشتر از صدبار گازش گرفتم! وای چه خون قرمزی ازش راه میافته!. دلم براش خیلی میسوزه... لب خودمو میگم!.. دوتا روکش دندون مصنوعی که 12 سال پیش، روی دندونهای نیش گذاشته بودم!، چند روز میشه که افتاده و جاشون خیلی خالی شده!.. جوری شده که مجبور شدم دوباره 420000 تومن بسُرفَم و سهتا...
-
صفای شما
11 دی 1385 09:58
دکتر مظاهر مصفّا که یادتون میآد؟... چند روزی هست که دوباره یادش افتادم. دلیلاش نوارِ کاستی است که از صحبتهای ایشون در کلاس ( هفتپیکر ) تهیه کردم و توی چند هفتهی گذشته هنگام رانندگی با دقّت زیاد گوش میدم، درس میگیرم و لذت میبَرم. یادم میآد یهجائی از زبون مرحوم فریدون مشیری خوندم که: « بهترین جائی که میشه با...
-
[ بدون عنوان ]
4 دی 1385 09:59
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را، با که این بازی توان کرد؟ شب تنهائیام در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد
-
بسیج دانشآموزی!
25 آذر 1385 15:51
۲۵ ساله، لیسانس ادبیات فارسی، بااخلاق، پاک و سالم، خوش قد و بالا، مودب، کم ادّعا، بیشیله پیله، و ... کاردانی و کارشناسی با هم بودیم. وضع مالی خوبی نداشت و بعد از اینکه با یکی از دخترهای کلاس ازدواج کرد، دیگه ادامه تحصیل نداد و رفت که پول در بیاره!. خانمش چندسال سابقهی تدریس داشت و با پیگیریها و سفارشهائی که...
-
زنجیر
20 آذر 1385 09:58
پسرَم، نورِ بَصرَم، من از تو غافل نیستم، تو نیز از خود غافل مباش... پسرم، بههوش باش، سراپا چشم و گوش باش تا گنج را در خرابهی دنیای فانی نیافتهای از پا منشین... قابوسنامه: (پند قابوس ابن وشمگیر به فرزندش گیلانشاه) ------------------- آنچنان دیوانگی بُگسسته بند .............. که همه دیوانگان پندَم دهند غــیرِ آن...
-
ترجمه
8 آذر 1385 15:16
قرار شده یه کتاب ترجمه کنم! خوشحال و ممنون میشم اگه از ترجمه و ویراستاری اطلاعاتی دارید، در اختیارم بگذارید... البته بعداْ با هم حساب کتاب میکنیم!..
-
دود دُورو دود دود!
22 آبان 1385 10:30
گاهی وقتا اصلاْ سُرفه نمیکنم، واسه همین احساس میکنم از همیشه سرحالترَم. نمیدونم چرا تو همچین روزهائی (که خیلی هم کم پیش میآد! ) هوَس میکنم تُندتُند سیگار دود کنم! اما باقی روزهای سال که زیاد سُرفه میکنم، اصلاْ لب به سیگار نمیزنم!! دکتر میگفت: آقای عزیز! برای امثال شما، زهرِمار از دود سیگار بهتره.!
-
دوستی موش و گربه!
6 آبان 1385 14:59
هیچ فکر نمیکردم روی بچههای کم سن و سال اینقدر تاثیر داشته باشه و براشون جالب باشه!. همیشه فکر میکردم که آدمهای بزرگ و باسواد بیشتر از این کتاب سردر میآرن!. اما تصوّرم اشتباه بود.. ماهان امسال رفته کلاس سوم ابتدائی و هنوز به ۱۰ سالگی نرسیده امّا وقتی برای اولینبار با صدای بلند براش شاهنامه خوندم، خواب از سرش...
-
سپاس از یک جوان ناشناس
11 شهریور 1385 03:00
معمولاْ رانندگی در شب بسیار سختتر از رانندگی تو روشنائی روزه!. به خصوص برای کسانی مثل پدر من که سن و سالی هم ازشون گذشته ( ۷۵ سال ) و دیگه چشماشون مثل روزگار جوانی نمیتونه همهچیر رو به خوبی رَصَد کُنه!. به همین دلیل بابام چند سالی هست که شبها پشت فرمون اتومبیل نمیشینه و اگه یه وقت هم هوس کرد که این کارو بکنه، با...
-
هوس ازدواج!
8 شهریور 1385 00:53
یعنی زنگرفتن اینقدر خوب بوده و ما نمیدونستیم؟! یعنی ازدواج میتونه اینقدر تحوّل و دگرگونی مثبت ایجاد کنه؟! یعنی هنوز تو این دوره و زمونه کسانی هستن که وقتی زن میگیرن، بهکلی تغییر میکنن و صددرصد به سمت خوبی حرکت میکنن؟! زلیخا گفتن و یوسف شنیدن --- شنیدن کی بُوَد مانند دیدن؟! شنیدهها خیلی زیاد بود امّا اگر با...
-
غروب جمعه، دلم گرفته....
3 شهریور 1385 18:33
چون من گدایِ بینشان مشکل بُوَد یاری چنـان سلطان کجا عیشِ نهان با رندِ بازاری کند؟ ------------------- نفس را همیشه، بهیادت کشیدن قفس را به شوق نگاهت دریدن... گذشتن از اینجا، به بالا رسیدن... تو را سیر دیدن، زخود دلبریدن ------------------------------ آرزوئی مانده در سر، آرزوی یک قمارِ تلخِ دیگر با تمام خستگیها،...