درست همون‌جوری که گفته بود.

سه‌شنبه:

روزی بود که اومده بود برای خداحافظی، اما همون‌جوری که گفته بود از همه خداحافظی نکرد. خوب یادم هست که به‌روال سه‌شنبه‌های گذشته، سرگرم درس خوندن بودم و  اداره نرفته بودم. اگر هم رفته بودم، چون خوب می‌شناسمش، پیش من نمی‌اومد. درست همون‌جوری که گفته‌بود. اما من هرجوری که بود پیداش می‌کردم و  براش آرزوی سربلندی می‌کردم و می‌گفتم: « سفربخیر، مواظب خودت باش. »

با اینکه می‌دونستم سرد برخورد می‌کنه، می‌رفتم، به هر جون کندنی که بود یه لبخند ساده و کج‌وکوله می‌ساختم، یه‌کم این‌پا اون‌پا می‌کردم و خیلی‌زودمی‌گفتم: « خدانگهدار. » 

تو این 9 سالی که از رفاقت‌مون می‌گذشت‌، برخورد گرم و مهربون، شادی و لبخند، ماچ و بوسه، شوخی و جدی، خنده و قهقهه، گریه، بغض، هم‌دردی و ... به‌اندازه‌ای توی حساب پس‌انداز دوستی‌مون بود که اگر این‌بار خشک‌‌و‌خالی ازهم جدا می‌شدیم، می‌شد گذاشت به حساب همون دوستی‌ و صمیمیت گذشته و تلخی اون لبخند هم گوارا می‌شد.

چهارشنبه:

روزی بود که پرواز داشت. پرواز به سرزمین آرزوها. اهل سیر و سفر بود و همیشه دوست داشت بگرده، اما این‌بار سرنوشت زندگی خودش و همسرش به‌این سفر  گره خورده بود.

گفته‌بود که موندنش به‌خیلی چیزها بستگی داره و شاید بمونه. گفته‌بود که شاید برگرده.

کیوان رفت آمریکا و با همسرش زندگی جدیدی رو آغاز کرد...

پنج‌شنبه:

هربخشی از اداره که می‌رفتی، حرف اون بود و سفر رویائی‌اش به ینگه‌دنیا. حتی تاچند روز بعدش هم، هرجا چشم می‌انداختی یه ممَـل آمریکائی می‌دیدی که رفته بالای منبر!.

«خوش به‌حالش!»

«چه‌حالی می‌کنه اونجاا!»

« دَمِش گرم! راحت شد!.»

« چه‌شانسی آورد ناقلا..، آخـــرِ شانسه! »

«دیگه کلاه‌ش بیفته اینجا برنمی‌گرده!»

« یه‌پمپ بنزین بزنه روبراه می‌شه! مثل برت لنکستر!. جو و و نِ ممَـل! »

« خدائی‌اش حقشه. خدا کنه دستش کیمیا بشه، دست به خاک بزنه طلا بشه.. »

« خیلی بامعرفت بود. برای خداحافظی اومد پیشِ ما!. »

« راستی از شما خداحافظی کرد؟. اومد سالن‌ورزش، باهمه خداحافظی کرد.»

« منم بالاَخره می‌رَم، اینجا دیگه جای زندگی نیست!. »

چند ماه گذشت...

کم‌کم زمزمه‌ی برگشتن‌اش پیچید و پیچید و پیچید... فرصت خوبی بود که دوباره آمریکاشناس‌ها از بیکاری دربیان و درباره‌ی سفرش و اینکه چرا سفرش کوتاه‌ شد یه‌پروژه بسازند!، بدون اینکه از هیچ‌چیز خبر داشته باشن.  

« خرج اونجا سنگینه لامصّب!. فیل باشی ازپا درمی‌آی!. »

« حتماْ کار گیرش نیومده!. »

« غُربت خیلی سخته. آدمو مریض می‌کنه!. »

« باید طاقت می‌آورد، خیلی اشتباه کرد!. »

« حیوونی چقدر ضرر کرد، آخـــی!. »

«  ... »

چندروز پیش:

کیوان برگشت، درست همون‌جوری که گفته بود. چندبار سراغشو گرفتم و یکی‌دوتا پیغام گذاشتم. خیلی دلم می‌خواست ببینمش و برخوردش بازهم برام زیاد مهم نبود چون حساب دوستی حالا‌ حالاها پس‌انداز داشت!.

دیروز:

چهارشنبه بود که اومده بود سراغ من، اما من گرفتاری درسی داشتم و بازهم اداره نبودم!. از دفتر من زنگ زد و وقتی صداشو شنیدم یه‌جیغ از خوشحالی زدم و گفتم که هرطور شده خودمو می‌رسونم. یکی دوساعت بعد اداره بودم. چندجا سرزدم که شاید پیداش کنم اما اون رفته بود! که نهار بخوره و برگرده. تو سرما منتظرش بودم و خیلی زود رسید. از همیشه گرم‌تر و صمیمی‌تر شده بود. کیوان اومده بود ایران. آره خودش بود اما کیوان چندماه پیش نبود. خیلی بزرگ‌تر شده بود و یه‌کمی لاغرتر!. یه کیوان سرد و گرم چشیده و باتجربه اومده بود و باخودش گفتنی‌های خیلی‌زیاد و به‌دردبخور سوغاتی آورده بود!. شکرخدا خیلی هم سرحال و روبراه بود و هیچ مشکلی نداشت. چندساعتی باهم بودیم و اون‌قدر حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم که تلافی چندماه نبودنش حسابی دراومد.! از اینکه دوباره این‌جاست خوشحالم، بیش‌از اندازه هم خوشحالم و امیدوارم هرجا که هست خوشبخت و سالم باشه. قراره چندصباحی استراحت کنه و در فرصتی مناسب برای آینده‌ یه تصمیم جانانه بگیره و اجرا کنه. من مطمئنم که این کارو می‌کنه، درست همون‌جوری که گفته و از صمیم‌قلب آرزو‌می‌کنم هرتصمیمی که می‌گیره برای خودش و خانواده‌اش بهترین تصمیم باشه.    

 

نظرات 6 + ارسال نظر
بهشت 29 دی 1385 ساعت 08:27 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

چه جالب!عجب مطلب توپی نوشتی دوست.از زبون یه ادیب اینجوری بی شیله پیله و خودمونی بشنوی کیف می کنی.راستی اون دوست شما که برگشته و داره تصمیم میگیره که چه کنه را راهنمایی کنید تا از بلا تصمیمی در بیاد کمکش که تعارض بد جور بیماری سازه.امیدوارم سلام منو بهش برسونی و بهش بگی خیلی زود باید تصمیمش را بگیره که می خواد چه بکند.شما خوبید؟این دیدار صمیمانه گوارای وجودتان باد

بهشت 1 بهمن 1385 ساعت 09:46 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

در تاریخ یازدهم دی ماه هشتاد و دو از شما این پیام را دریافت داشتم؛؛::سلام بهشت .... دلم برای نوشته های اینجوری شما تنگ شده بود ... وقتی از چیزی که نگرانت میکنه مینویسی زیبا مینویسی .... برای بم سوغاتی چی بردی عزیز ؟؟؟؟ همیشه دریا دل و گوهر بار بمانی ......


پنجشنبه 11 دی ماه سال 1382 ساعت 00:44 AM ))؛؛؛
حالا بعد از سه سال به شما میگویم متشکرم حسین جان

آنی 4 بهمن 1385 ساعت 11:25 ق.ظ http://yekroohetanha.blogsky.com

سلام..مرسی از اینکه به من سر زدین....من تصمیمم رو گرفتم اگرچه خیلی سخت بود.....

k1 4 بهمن 1385 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.k1-online.com/

تا بوده همین بوده همیشه کلی حرف و حدیث قبل و بعد از هر حرکت نامتعارف و متعارف ما ایرانیها هست. مهم اینه که آدم بتونه تصمیم درستی برای زندگیش بگیره. ممنون از لطف و نوشته قشنگت رفیق.

mohi 5 بهمن 1385 ساعت 12:40 ق.ظ http://jukiyan.blogfa.com/

اینکه آدم میبینه دوستش به همونی رسیده که می خواسته،حالش رو جا میاره.
وتنها میتونیم برای همدیگه برای همه دوستامون برای همه ایرانی ها آرزو کنیم و امیدوار باشیم و حتی بهم کمک کنیم تا به همون چیزهایی که میخوایم برسیم و موفق باشیم.
موفق باشید

رضا 7 بهمن 1385 ساعت 07:59 ق.ظ http://reza-n.blogspot.com

عالی بود٬ تمام مطلب در چن خط خلاصه شد٬ دمت گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد