نزدیک به چهارسال سابقهی وبلاگنویسی دارم و بهیاد ندارم حتی یکواژه بیرون از دایرهی اخلاق و ادب نوشته باشم.! در آینده هم اینکار رو نخواهم کرد، هرگـــــــز...
اما امروز، داستان من مثل جریان اون آقاهه شد که رفتهبود فروشگاه و راهبهراه عذرخواهی میکرد تا بلکـه یهلامـپ برای مستراح بـخره!. امروز رفتهبودم دستشوئی عمومی اداره و خیلیخیلی ببخشید، خیلی معذرت میخوام، شرمندهام که ناخواسته از بیرون صدای گفتوگوی دونفر بهگوشم رسید:
اولی رئیس کارگزینی بود که داشت دستاشو میشست و دومی کارگر خدمات بود و سرگرم نظافتکردن و تیکشیدن محوطه!.. ( البتّه خواهناخواه روی صدای هردوتاشون پارازیت هم میافتاد!)
اولی: سلام، بَهبَه چهعجب!. بالاخره تشریف آوردین سرِ ِ کار!.. حسابی کم پیدا شدی آقای...!
دومی: س س سسلام آقای مهندس!. ببخشید، راستش چندروزی نبودم، رفته بودم شهرستان..!
اولی: شهرستان؟ تو این فصل سرما! چهوقت مسافرت بود؟ همینجوری بیخبر! بدون اجازه و مرخصی؟!
دومی: بهخدا آقای مهندس وقت نشد مرخصی بگیرم!.. مــادرم فوت کرده بود، رفتهبودیم برای مراسم خاکسپاری و ختم و اینجور کارها!...
اولی:(درحالیکه حسابی جاخورده بود!) اِِه، خدابیــــامرزه، تسلیـــت میگــــم، خـــــدا صبــــر بده... ببخشید!. ما خبر نداشتیم اینجا....!
دومی: دستشما درد نکنه قربان!. راستش ما خودمونَم خبر نداشتیم!.. یهدفعهای شد..
اولی:( سعیمیکرد آروم باشه!.) اون مرحومه مریض بودن؟، یا اینکه در اثر حادثه و اتفاق بهرحمت خدا رفتن؟.
دومی: مریضیاش که همیشهی خدا مریضبودن!.. امّا چندروز پیش ما یهدفعه خبردار شدیم که ایشون فوتکردن..
اولی: روحشون شاد باشه، هرچی خاک اون مرحومه هست، بقای عمر شما باشه انشاا...
دومی: خیلی ممنون..، راستش دیگه زیادی هم عمر کرده بود!..؛ ۸۵ سال داشت!. این اواخر چندسالی هم ناخوشاحوال بود..
اولی:(دیگه کاملاْ کلافه بود و نمیدونست چی بگه!) ایبابا، حالا اگه کاری از دست ما برمیآد در خدمتگزاری حاضریم.. اگه مراسمی هم قراره که برگزار کنید، خبرمون کنید حتماْ برای عرض تسلیت خدمت میرسیم...
دومی: نه آقا!، دست شما درد نکنه!. مراسمی که نیست، همونجا سوم و هفتشو یهجا گرفتیم رفت پیِ کارش!.. کی حوصله داره اینجا مراسم بگیره!.. بیشتر از ۸۵ سال عمر کرده بود!..
اولی:(هنوز لکنت داشت، اما میخواست یهجوری مسیر حرفو تغییر بده!) ای بابا، ۸۵ سال که عمر زیادی نیست!. ژاپنیها ۱۰۰ سال راحت زندگی میکنن!.. بههرحال خدابیامرزه..
دومی: نهبابا، همینش هم زیادی بود!.. بیچاره بابام بیستسال پیش از دست همین خانوم سکته کرد و جابهجا رفت!..
اولی: خدا رحمتشون کنه، راستش غم از دستدادن مادر خیلی سخته!.. خدا صبر بده.. واقعاْ متاسف شدم..
دومی: خیلی ممنون، لطف دارید!. روزگاره دیگه!. همه رفتنی هستیم!..
اولی:(درحالیکه از سرسرای دستشوئی باسرعت میزد بیرون!) حالا برای اینکه این چندروز مرخصیتون باحقوق حساب بشه و ضرر نکنید، لطف کنید یهاعلامیهی درگذشت اون مرحومه رو برای ما بیارید که ترتیب بقیهی کارهارو بدیم.!
دومی: اعلامیه؟! اعلامیه که زیاد نزدیم براش!. آخه فامیل هم زیاد نیومده بودن برای مراسم ختم!. کلاً چندتا دونه کاغذ بود که همهرو اطراف مسجد چسبوندیم!.. آخه خیلی پیر بود!..
اولی: ( با چشمائی که دیگه کاملاْ گرد شدهبود!) باشه، حالا تا ببینم چهکار میشه کرد!.. خدابیامرزه!..
دومی: ( درحالیکه بشکن میزد! ) خدا عمرتون بده آقای مهندس!.. خودتون یهکاریش بکنید دیگه!.. دست شما درد نکنه..
قرار دادن تبلیغ متنی و عکسی رایگان در چاپاریست
سلام
مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ وبی نقاب
جهت فهم بهترموضوع از اولین شماره بخوانید
درصورت امکان ٬ این وبلاگ(www.naria.blogfa.com) را به دوستان تان معرفی کرده وبه این وبلاگ لینگ بدهید
چنانکه می بینید مادر وبلاگ بیجار آذربایجان این کار را کرده ایم ودر لینگ دوستان وهمچنین در لینگ موضوعات روز لینگ داده شده .سلسله مقالات استاد پورپیرار را هم در وبلاگمان در ج می کنیم
این تکلیفی است بر گردن هر ایرانی آزاد اندیش
ومن الله توفیق
سید محمد موسوی بیجار
بیجار آذربایجان www.bijar-az.blogsky.com
جالب بود