« جوان 20 ساله معتاد به کراک که پس از بیهوش کردن پدر، مادر و خواهرش اقدام به سرقت از منزل نموده بود انگیزه خود را نیاز به پول برای تهیه مواد عنوان کرد. مادر این جوان که بیماری قند داشت با خوردن قرصهای خواب آور به کُما رفت اما بلافاصله پس از به هوشآمدن به پسرش رضایت داد. رئیس دادسرا دستور بازداشت متهم را از جنبه عمومی صادر نمود. » - ( روزنامههای چندروز پیش... )
مادر، مادر، مادر...
گوهری که زیباترین بهانه برای آفرینش و پررنگترین ترانه برای زندگی است.
---- ---- --- ---
« مامان چائی سرد شد!. مگه نمیخوری؟ »
« چرا پسرم، دستت درد نکنه، برای خودت هم چائی بریز. »
« نه مامان، من نمیخورم، الآن میل ندارم!. می خوای شیرینش کنم برات؟ »
« نه عزیزم، من که قند نمیتونم بخورم، داروی انسولینام تموم شده و تا پسر گُلام بخواد برام دارو بخره باید بیشتر مواظب خودم باشم!. »
« رو چشمم مامان، حالا چائیتو بخور!.. »
« ممنون،... بَهبَه چه عطری داره این چائی!، دستت درد نکنه.»
--- --- ---
چند لحظه بعد...
به چه روزی افتاد مادر...
گیج شد؛ دنیا دور سرش چرخید؛ لرزید، چشماش کاسه خون شد، هیچی نمیدید، لرزید و لرزید و لرزید تا افتاد زمین، انگار نفس نمیکشید...
پسر رفت تا زود برگـــرده!..
چند ساعت گذشت...:
مادر داشت کمکم بیدار میشد، پلکها به احترام اون چشمهای نازنین آرامآرام بالا میرفتند، نگاه مهربونش انگار دنبال یه چیزی میگشت، سوزنهای ریز و درشت رگهای خستهی پیرزن رو به رگبار نوازش بسته بودند، امّا انگار دستهای پینهبسته دنبال کسی بودند، نفسها یکییکی از حبس آزاد میشدند، آزمایشها نشون میداد که قندخون پیرزن از همیشه شیرینتر شده، قلب مهربون دوباره بکار افتاده بود تا یکبار دیگه نگران پسر بشه،...
-------- ----------- ------------
« خانم پرستار، خانم پرستار، ببخشید لطفاْ یه لحظه.. »
« بفرمائید حاجخانم!. کاری داشتید؟ »
« ببخشید پسرم اینجاست؟ یه جوون لاغر قدبلند!.. اینحا نیومده؟ »
« نه مادر، دخترتون اینجاست، تو همین بخش؛. فقط از کلانتری برای تحقیقات اومده بودند که شما خواب بودید، یه چیزائی پرسیدن و رفتن. »
« چی گفتن؟. نگفتن پسرم کجاست؟ »
« مثل اینکه بازداشت شده!. دقیق نمیدونم. »
...چند ساعت دیگه...:
« آقای قاضی خواهش میکنم، من سالهاست که مریض هستم و هفتهای یکی دوبار اینجوری میشم، قند زیاد خوردم حالم بد شد... »
« یعنی از پسرتون هیچ شکایتی ندارید؟ ممکن بود خدای نکرده زبونم لال... »
« سرتون سلامت آقای قاضی!،. ماها دیگه عمری ازمون گذشته، خدا شمارو سلامت نگه داره که دارید خدمت میکنید؛ همین پسر منم دوسال خدمت سربازی رفته، الآن واسه خودش مردی شده ماشاا... »
....
« بیا پسرم، نون تازه برات گرفتم، صبحونه بخور بعد راه بیفت..»
« دستت درد نکنه مامان، دیر شده باید زودتر راه بیفتم. »
« حالا یهکم وقت هست، یهلقمه بخور که توی راه ضعف نکنی مادر، چائیتو فوت کردم سرد شده،؛ بخور عزیزم شیرینش کردم برات، چائی بخور سرحال بشی!..»
----
( قطعه مادر از ایرج میرزا )
-----
عاشق بیخرد ناهنجار نه بل آن فاسق بیعصمتوننگ
حرمت مادری از یاد ببرد مست از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک سینه بدرید و دل آورد بهچنگ
قصد سرمنزل معشوقه نمود دل مادر به کفاش چون نارنگ
از قضا خورد دم در بهزمین واندکی رنجه شد او را آرنگ
آن دل گرم که جانداشت هنوز اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود پی برداشتن دل آهنگ
دید کز آن دل اغشته به خون آید اهسته برون این آهنگ:
"آه دست پسرم یافت خراش وای پای پسرم خورد به سنگ"
واسه همینه که هیچ وقت دلم نمی خواد مادر شم... .
تو میگی مادر و اشک من جاری میشه.دست رو دلم نذار.