قسمت

۱۲ ساعت بی‌وقفه نوشتم... ۴ تا خودکار برده بودم که یکی‌اش شکست.. خدا می‌دونه دستم چقدر درد می‌کنه.!. از این به بعدش دیگه با خداست.. هرچی که خودش صلاح بدونه.. من زحمتی که به گردنم بود کشیدم و فکر می‌کنم کم‌کاری نکردم. البته!. چرا یه‌کم تنبلی داشتم تو یه مواردی، اما راضی به رضای دوست هستم.. پسندم آنچه را جانان پسندد... با خودم عهد کردم اگر قبول شدم چند تا کار انجام بدم: اول اینکه یه قربونی خودم نذر کردم، یکی هم قراره یکی از دوستان بزنه زمین!.. دوم، بیش از گذشته درس بخونم و بچه‌ی سر‌به‌راهی بشم!. سوم اینکه اصلاْ مغرور نشم و به‌هیچ عنوان غفلت نکنم که فکر کنم « من » کار بزرگی کردم، نه‌بابا اون خواسته که من تا اینجا رسیدم،، فقط همین.. و در هرحال شکرگذار باشم...

 

این تَه بساطِ حُسن که داری چَکی به‌چند؟         تا نقدِ جان بیارَم و یکهو قپان کنم

-----------

در لحاف فلک افتاده شکاف           پنبه می‌ریزد از این کهنه‌لحاف

------------

دلی؟ یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم              همه‌ هستی توئی، فی‌الجمله این و آن نمی‌دانم

-----------

 

تسلیت!

نزدیک به چهارسال سابقه‌ی وبلاگ‌نویسی دارم و به‌یاد ندارم حتی یک‌واژه بیرون از دایره‌ی اخلاق و ادب نوشته باشم.! در آینده هم این‌کار رو نخواهم کرد، هرگـــــــز...

اما امروز، داستان من مثل جریان اون آقاهه شد که رفته‌بود فروشگاه و راه‌به‌راه عذرخواهی می‌کرد تا بلکـه یه‌لامـپ برای مستراح بـخره!. امروز رفته‌بودم دست‌شوئی عمومی اداره و خیلی‌خیلی‌ ببخشید، خیلی معذرت می‌خوام، شرمنده‌ام  که ناخواسته از بیرون صدای گفت‌و‌گوی دونفر به‌گوشم رسید:

اولی رئیس کارگزینی بود که داشت دستاشو می‌شست و دومی کارگر خدمات بود و سرگرم نظافت‌کردن و تی‌کشیدن محوطه!..  ( البتّه خواه‌ناخواه روی صدای هردوتاشون پارازیت هم می‌افتاد!)

اولی: سلام، بَه‌بَه چه‌عجب!. بالاخره تشریف آوردین سرِ ِ کار!.. حسابی کم پیدا شدی آقای...!

دومی: س س سسلام آقای مهندس!. ببخشید، راستش چندروزی نبودم، رفته بودم شهرستان..!

اولی: شهرستان؟ تو این فصل سرما! چه‌وقت مسافرت بود؟ همین‌جوری بی‌خبر! بدون اجازه و مرخصی؟!

دومی: به‌خدا آقای مهندس وقت نشد مرخصی بگیرم!.. مــادرم فوت کرده بود، رفته‌بودیم برای مراسم خاک‌سپاری و ختم و اینجور کارها!...

اولی:(درحالی‌که حسابی جاخورده بود!)‌ اِِه، خدابیــــامرزه، تسلیـــت می‌گــــم، خـــــدا صبــــر بده... ببخشید!. ما خبر نداشتیم اینجا....!

دومی: دست‌شما درد نکنه قربان!. راستش ما خودمون‌َم خبر نداشتیم!.. یه‌دفعه‌ای شد..

اولی:( سعی‌می‌کرد آروم باشه!.) اون مرحومه مریض بودن؟، یا اینکه در اثر حادثه‌ و اتفاق به‌رحمت خدا رفتن؟.

دومی: مریضی‌اش که همیشه‌ی خدا مریض‌بودن!.. امّا چندروز پیش ما یه‌دفعه خبردار شدیم که ایشون فوت‌کردن..

اولی: روح‌شون شاد باشه، هرچی خاک اون مرحومه هست، بقای عمر شما باشه انشاا...

دومی: خیلی ممنون..، راستش دیگه زیادی هم عمر کرده بود!..؛   ۸۵ سال داشت!. این اواخر چندسالی هم ناخوش‌احوال بود..

اولی:(دیگه کاملاْ کلافه بود و نمی‌دونست چی بگه!) ای‌بابا، حالا اگه کاری از دست ما برمی‌آد در خدمتگزاری حاضریم.. اگه مراسمی هم قراره که برگزار کنید، خبرمون کنید حتماْ برای عرض تسلیت خدمت می‌رسیم...

دومی: نه‌ آقا!، دست شما درد نکنه!. مراسمی که نیست، همون‌جا سوم و هفتش‌و یه‌جا گرفتیم رفت پیِ کارش!.. کی حوصله داره اینجا مراسم بگیره!.. بیشتر از ۸۵ سال عمر کرده بود!..

اولی:(هنوز لکنت داشت، اما می‌خواست یه‌جوری مسیر حرف‌و تغییر بده!) ای بابا، ۸۵ سال که عمر زیادی نیست!. ژاپنی‌ها ۱۰۰ سال راحت زندگی می‌کنن!.. به‌هرحال خدابیامرزه..

دومی: نه‌بابا، همینش‌ هم زیادی بود!.. بیچاره بابام بیست‌سال پیش از دست همین ‌خانوم سکته کرد و جا‌به‌جا رفت!..

اولی: خدا رحمت‌شون کنه، راستش غم از دست‌دادن مادر خیلی سخته!.. خدا صبر بده.. واقعاْ متاسف شدم.. 

دومی: خیلی ممنون، لطف دارید!. روزگاره دیگه!. همه رفتنی هستیم!..

اولی:(درحالی‌که از سرسرای دست‌شوئی باسرعت می‌زد بیرون!) حالا برای اینکه این چندروز مرخصی‌تون باحقوق حساب بشه و ضرر نکنید، لطف کنید یه‌اعلامیه‌ی درگذشت اون مرحومه رو برای ما بیارید که ترتیب بقیه‌ی کارهارو بدیم.!

دومی: اعلامیه؟! اعلامیه که زیاد نزدیم براش!. آخه فامیل هم زیاد نیومده بودن برای مراسم ختم!. کلاً چندتا دونه کاغذ بود که همه‌رو اطراف مسجد چسبوندیم!.. آخه خیلی پیر بود!.. 

اولی: ( با چشمائی که دیگه کاملاْ گرد شده‌بود!)‌ باشه، حالا تا ببینم چه‌کار می‌شه کرد!.. خدابیامرزه!..

دومی: ( در‌حالی‌که بشکن می‌زد! ) خدا عمرتون بده آقای مهندس!.. خودتون یه‌کاریش بکنید دیگه!.. دست شما درد نکنه.. 

 

تموم شد

تموم شد...!

اینم آخریش بود!. راحت شدم!..

شب‌زنده‌داری، سحرخیزی، دلهره‌ی شبِ امتحان،. همه‌چی تموم شد!.

گشتن‌ به‌دنبال یک کتاب خاص،.  تموم شد..

دلهره‌ و تشویش، رونویسی، تقلّب،.. تموم شد

کتاب‌نبردن سرکلاس،.. تموم شد!...

دوسال هم‌کلاسی‌‌ بودن تموم شد...

استاد، ببخشید سوال داشتم،.. تموم شد..

کاش این کلاس با فلان استاد باشه، این استاد خوبه، اون استاد خوبه،.. تموم شد..

نمره، معدل، ارفاق، یازده‌ونیم!،.. تموم شد..

ویراژ‌دادن و مسیر ۳۰ کیلومتری رو  ۱۰  دقیقه‌ای رفتن، بازهم دیر رسیدن به‌کلاس،.. تموم شد..

امّا هنوز زوده که بخوام عقب‌نشینی کنم...

----- برفِ پیری می‌نشیند برسرم........... باز طبعم نوجوانی می‌کند ----

از همون روزی‌که اومدم، باخودم گفتم: «پسرجان، این‌مسیر خیلی‌طولانی و پردردسره، حالشو داری بسم‌ا... » و تنها‌چیزی که برام اهمیت داشت باسواد شدن بود که هنوز فکر می‌کنم اصلاْ نشدم... پس هنوز که هنوزه: اول راهی و هنوز هیچی تموم نشده... بچرخ تا بچرخیم...

حالا نوبتی هم باشه، نوبت طبله‌ی عطاره که دکتر بشه!.. اگه عمرش به‌دنیا باشه و حالشو پیدا کنه!.. 

به‌جای عطّاری هم، باید یه داروخانه‌ای، دراگ‌استوری، درمونگاهی بزنیم و یه‌کم به‌روز بشیم!.. 

نسخه که بلد نیستیم بنویسیم، فقط درمان سرپائی بلدیم و بس..!

نبود د د د د؟

درست همون‌جوری که گفته بود.

سه‌شنبه:

روزی بود که اومده بود برای خداحافظی، اما همون‌جوری که گفته بود از همه خداحافظی نکرد. خوب یادم هست که به‌روال سه‌شنبه‌های گذشته، سرگرم درس خوندن بودم و  اداره نرفته بودم. اگر هم رفته بودم، چون خوب می‌شناسمش، پیش من نمی‌اومد. درست همون‌جوری که گفته‌بود. اما من هرجوری که بود پیداش می‌کردم و  براش آرزوی سربلندی می‌کردم و می‌گفتم: « سفربخیر، مواظب خودت باش. »

با اینکه می‌دونستم سرد برخورد می‌کنه، می‌رفتم، به هر جون کندنی که بود یه لبخند ساده و کج‌وکوله می‌ساختم، یه‌کم این‌پا اون‌پا می‌کردم و خیلی‌زودمی‌گفتم: « خدانگهدار. » 

تو این 9 سالی که از رفاقت‌مون می‌گذشت‌، برخورد گرم و مهربون، شادی و لبخند، ماچ و بوسه، شوخی و جدی، خنده و قهقهه، گریه، بغض، هم‌دردی و ... به‌اندازه‌ای توی حساب پس‌انداز دوستی‌مون بود که اگر این‌بار خشک‌‌و‌خالی ازهم جدا می‌شدیم، می‌شد گذاشت به حساب همون دوستی‌ و صمیمیت گذشته و تلخی اون لبخند هم گوارا می‌شد.

چهارشنبه:

روزی بود که پرواز داشت. پرواز به سرزمین آرزوها. اهل سیر و سفر بود و همیشه دوست داشت بگرده، اما این‌بار سرنوشت زندگی خودش و همسرش به‌این سفر  گره خورده بود.

گفته‌بود که موندنش به‌خیلی چیزها بستگی داره و شاید بمونه. گفته‌بود که شاید برگرده.

کیوان رفت آمریکا و با همسرش زندگی جدیدی رو آغاز کرد...

پنج‌شنبه:

هربخشی از اداره که می‌رفتی، حرف اون بود و سفر رویائی‌اش به ینگه‌دنیا. حتی تاچند روز بعدش هم، هرجا چشم می‌انداختی یه ممَـل آمریکائی می‌دیدی که رفته بالای منبر!.

«خوش به‌حالش!»

«چه‌حالی می‌کنه اونجاا!»

« دَمِش گرم! راحت شد!.»

« چه‌شانسی آورد ناقلا..، آخـــرِ شانسه! »

«دیگه کلاه‌ش بیفته اینجا برنمی‌گرده!»

« یه‌پمپ بنزین بزنه روبراه می‌شه! مثل برت لنکستر!. جو و و نِ ممَـل! »

« خدائی‌اش حقشه. خدا کنه دستش کیمیا بشه، دست به خاک بزنه طلا بشه.. »

« خیلی بامعرفت بود. برای خداحافظی اومد پیشِ ما!. »

« راستی از شما خداحافظی کرد؟. اومد سالن‌ورزش، باهمه خداحافظی کرد.»

« منم بالاَخره می‌رَم، اینجا دیگه جای زندگی نیست!. »

چند ماه گذشت...

کم‌کم زمزمه‌ی برگشتن‌اش پیچید و پیچید و پیچید... فرصت خوبی بود که دوباره آمریکاشناس‌ها از بیکاری دربیان و درباره‌ی سفرش و اینکه چرا سفرش کوتاه‌ شد یه‌پروژه بسازند!، بدون اینکه از هیچ‌چیز خبر داشته باشن.  

« خرج اونجا سنگینه لامصّب!. فیل باشی ازپا درمی‌آی!. »

« حتماْ کار گیرش نیومده!. »

« غُربت خیلی سخته. آدمو مریض می‌کنه!. »

« باید طاقت می‌آورد، خیلی اشتباه کرد!. »

« حیوونی چقدر ضرر کرد، آخـــی!. »

«  ... »

چندروز پیش:

کیوان برگشت، درست همون‌جوری که گفته بود. چندبار سراغشو گرفتم و یکی‌دوتا پیغام گذاشتم. خیلی دلم می‌خواست ببینمش و برخوردش بازهم برام زیاد مهم نبود چون حساب دوستی حالا‌ حالاها پس‌انداز داشت!.

دیروز:

چهارشنبه بود که اومده بود سراغ من، اما من گرفتاری درسی داشتم و بازهم اداره نبودم!. از دفتر من زنگ زد و وقتی صداشو شنیدم یه‌جیغ از خوشحالی زدم و گفتم که هرطور شده خودمو می‌رسونم. یکی دوساعت بعد اداره بودم. چندجا سرزدم که شاید پیداش کنم اما اون رفته بود! که نهار بخوره و برگرده. تو سرما منتظرش بودم و خیلی زود رسید. از همیشه گرم‌تر و صمیمی‌تر شده بود. کیوان اومده بود ایران. آره خودش بود اما کیوان چندماه پیش نبود. خیلی بزرگ‌تر شده بود و یه‌کمی لاغرتر!. یه کیوان سرد و گرم چشیده و باتجربه اومده بود و باخودش گفتنی‌های خیلی‌زیاد و به‌دردبخور سوغاتی آورده بود!. شکرخدا خیلی هم سرحال و روبراه بود و هیچ مشکلی نداشت. چندساعتی باهم بودیم و اون‌قدر حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم که تلافی چندماه نبودنش حسابی دراومد.! از اینکه دوباره این‌جاست خوشحالم، بیش‌از اندازه هم خوشحالم و امیدوارم هرجا که هست خوشبخت و سالم باشه. قراره چندصباحی استراحت کنه و در فرصتی مناسب برای آینده‌ یه تصمیم جانانه بگیره و اجرا کنه. من مطمئنم که این کارو می‌کنه، درست همون‌جوری که گفته و از صمیم‌قلب آرزو‌می‌کنم هرتصمیمی که می‌گیره برای خودش و خانواده‌اش بهترین تصمیم باشه.    

 

یک‌سر مهربونی...

 گفتم: چه‌خبر از عشق و عاشقی؟

گفت: نپُــرس!..

گفتم: چرا؟ چیــزی‌شده؟..

گفت: دوست داری بشنوی؟ طاقت‌شو داری؟

گفتم: آره.. سعی می‌کنم خودمو کنترل کنم!.

گفت: ولی باورکن من دیگه طاقت ندارم. دارم تَلَـف‌ می‌شم... دیگه روز‌های آخرَمه..

گفتم: بگو ببینم باز چه‌بلائی سر خودت آوردی؟

گفت: بلا؟! دیگه از بلا گذشته کارِ من!.. بگو کربــلا.. 

وقتی می‌خواست گوشی موبایلشو به من بده، اون‌قدر می‌لرزید که نزدیک بود گوشی از دستش بیفته.. از من خواست آخرین پیامهای Sms ، که همین تازگی‌ها با معشوقه‌ی دیرینه‌ش ردّ و بدل کرده بود بخونم..

با التماس و فروتنی خاصّی گفت: تورو خدا فقط تو دلِت بخوون.. چون نمی‌خوام خاطراتم دوباره زنده بشه.. 

من بی‌سر و صدا خوندم و یواشکی کش‌رفتم آوردم تو وبلاگم نوشتم.. حالا شما هرجور دوست دارید بخونید... ببینید چی کشیده ه ه عاشق بینوااااا....!

----------------------

: سلام عزیزم...

: سلام...

: عزیزم ببخشید اگه ناراحت‌ات کـــردم... دست خودم نیست، بی‌خودی با هر بهونه‌ای اَشکــام سرازیر می‌شه.. به‌هرحال ببخشید..

: چیز مهمی نیست.. بگذریم..

: می‌دونی، بذار به‌حساب اینکه خیلی دوستت دارم...

: شما لطف داری..!

: یعنی راستش، باور کُــن دیوونه‌وار عاشقتـــــم... عاشق...

اوکـی.. می‌دونم.. ممنون...!

: چه‌جوری بگم؟. می‌پرستمت عزیزم...

: اوه..! بی‌خیال..

: کاش می‌شد قلبمو در‌می‌آوردم تا ببینی که چه‌جوری از عشق تو می‌تپه...

: نه نمی‌خواد...! قبولــه...! اوکی.

: نمی‌دونم چی‌ باید بگم؟. امـا ببین عزیزم، اگه تو بخوای حاضرم دنیا رو به‌پات بریزم،.. به‌خاطر تو هرچی کـــوه سر راه‌مون باشه می‌شکافم.. اگه تو بخوای...

: والله منم نمی‌دونم چی‌بگم؟..! مرسی.. محبت داری..!

: ببین، از همه‌ی دنیا بیشتر دوستت دارم... تمام ذرات وجودم تو رو فریاد می‌زنــه.. اگــه تو نباشی می‌میــرم.. باور کن می‌میرم..

: ممنونم ازت.. آخی‌ ی ‌ی...!

: بذار راحت‌ات کنم، اصلاْ من کُشته‌مرده‌تم.. پیش‌مرگِ‌تم... فدات می‌شَم.. فدا..اا.ی اووون خنده‌هات..... وقتی می‌خندی همه‌ی دنیا باهم می‌خندن...

: هه‌ هه‌ هه‌..! مرسی.. نظر لطف‌ته..!

: دیووو‌نه‌تم... دیوونه... دیــوونه‌ی چشمـــات، دیوو‌نه‌ی نگــا‌ِت... عاشقتـم... وای خدا، چه‌جوری بگم؟ خدایا، تو که بهتر می‌دونی چقدر دوستش دارم... 

: باشه، باشه،... ببین اگه کاری نداری من باید جائی برَم الآن... ممنونم.. زیاد فکرشو  نکن... باشه؟..!

: فقط برای حُسن ختام بذار یه‌شعر برات بنویسم که زبون حال منه... این دوبیتی رو از من یادگاری داشته باش عزیزم: ( به تیغ‌ام گر زَنی، دستت نگیرم ) ---- ( وگر تیرَم زَنی، منـّت پذیرم ) ---- ( کمانِ ابرویت را گو بزن تیر ) ---- ( که پیـش دست و بازویت بمیرم )...

: وای ی ی... شعر، موزیک،.. خوب شد گفتی شعر،، یــادم رفته بود که امشب مهمونی باید برَم...! قراره گروه ارکستر بیاد با خواننده پاپ..! تا صبح بزن و برقصه..! آخ جووون... وای خــدا کنه دیر نکرده باشم فقط..!

: آه‌ه‌ ... عزیز دلـــم... ببین. . . آ آه‌ آه ه ه آه ه ~، آخ قلبــم، آ خ خ آ خ آخ خ خـدایا قلبم ... وای خـــداااااا...

: ببین کاری نداری؟ من باید برم، دیرم شده... با ی با ی ی ی...!!

: مو و و ا ظ ظ ب ب مو ا ا ظب خ خو خو خودت باش عزیزم ... آ آ خ خ خ ...  مُـــردم ... کُشتی منو ... عز ز ز یز ز ز م م م آه ه ه قلب ب ب م... دوستتتتتتتت داررررررم م م م .... 

Massage Sending Failed.. Do Not Send Last Massage!.. Sorry…So Sorryy!!! Last

 

خستگی‌ناپذیر

کار نصب و راه‌اندازی دندون‌های جلو با موفقیت به پایان رسید!. تو یکی دو روز گذشته دوسه کیلو تخمه‌ژاپنی و آفتابگردون شکستم تا کارائی دندونامو تست کنم... تو هر کاری که وارد نباشم، خدائیش این تخمه‌شکستن از قدیم و ندیم کاری بوده که همیشه توش اول بودم و هیشکی به گردم نمی‌رسیده!.. البته بعد از هربار تخمه‌خوردن تا شعاع چندصدمتری دور و برم پر می‌شه از پوست تخمه که تند تند فوت می‌کنم هواااا!. حالا حدس بزنید میزکامپیوترم تو چند روز گذشته چه‌شکلی شده؟!. بنده‌خدا مامانم که با جاروبرقی و دستی باید دنبال ردپای من باشه و تو اطاق‌ها بگرده تا نظافت کنه!.. دیروز داشت تو یه جمع خانوادگی از من تعریف می‌کرد: « این پسر منه! عسل منه..» همه چشماشون از حسودی گرد شده بود، آخه جریان تخمه‌خوردن رو بابام براشون تعریف کرده بود قبلش!.. اما مامان هم‌چنان از من طرف‌داری می‌کنه... زنده باد مادر، تنها عاشق بی‌ریا... اونائی که مامانشون هست، خدا براشون نگه‌داره و اونائی که از دستش دادن، امیدوارم یه‌جوری خدا کمبود این موجود نازنین رو براشون جبران کنه.. یه نگاهش به تمام دنیا می‌ارزه..

----------

عاشق‌ام بر لطف و بر قهرش به‌جد          ----       ای عجب! من عاشق این هردو ضد