مثل یک بختَک سنگین، گاهی بر جانت می نشیند، چنگ می اندازد، خونین میکند وهنوز دل دل زخم ات خوب نشده باز هم چنگ می اندازد...
آنقدر که بیهوش شوی، چیزی شبیه خلسه،...
در آن حالت غریب، از شدت درد پهنای صورتت خیسِ خیس می شود، کمی زخم ات آرام میگیرد، می باری می باری، مثل رگبارهای پاییزی، گاهی با هق هقی رعد گونه و گاهی مثل باران صبحگاهی نرم و آهسته.....
همه وجودت که آتش گرفت و غَمَت بر همه جانت عمیق نشست، کمی آرام می گیری....
گویی مهمان ناخوانده ای را به زحمت می پذیری....
دیگر گزیری نیست، زخمی عمیق بر چهره روحت نشسته، می ترسی از اینکه آیینه روحت را ببینی، به غایت زشت می نماید، جراحتی عمیق بر روحت خودنمایی میکند.....
زخمی زمینی بر روحی آسمانی، عجب ننگی ......
باز هم گاهی درونت دل دل میکند، آنقدر که فراموشش نکنی و می روی تا پذیرای زخمی عمیق تر باشی ........
سلام
این روزا وبلاگ شما نورانی شده به رنگ عواطف
سلام وبلاگم به روز شد منتظرت هستم.
خیلی جالب بود به دل می شینه............
طبله جون بد خواه مد خواه داری خداییش عکسشو بده برات پاره کنم.