دیرگاهی است که به هیچ باد صبا و نسیم سحَر شکُفته نمیشوم.
دَرین آشُفتهبازار، همهچیز آزارَم میدهَد. از رهگذر کدامین روزگار است؟ نمیدانَم.
در دلَم، حرفهای ناگُفته بسیار است، امّا یادآوری آنها، تنها خاطر مسکینام را آزُردهتر میسازَد و ظاهر پُرچینَام را پَژمُردهتر.
امّا خدا میداند،... دل از کفدادهای هستَم که هیچگاه سودای آسوده بودن در سَر نمیپَـرورانَم. دانستهاَم که فرسُوده گشتَن از عشق مُمکن است و آسوده گَشتن نامُمکن.
عاشقی بودم، و آتشِ عشقِ نگار را برای درمان بیدردیِ دلِ زار، بر خود همواره و هموار میخواستم.
امّا خاکستری بر جای ماندهام تا به خود بفَهمانَم ذّرهای از عشق میدانَم.
تنها خدا میداند،... که آتشی فراهم آمده از خارهای خشک بیابان نبودم که بهتُـندی شُعلههایَم سَرکِش شوَد و به زودیِ زود سَرد و خاموش گردَم. رازی میدانستم که:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
آری خدا میداند،... از آنروزی که مُبتَلای فراق گشتهام، همچون کودکی که پیچیده در قُنداق است، شبها را تا صُبح میگریَم و بیخوابی و بیتابی اَمانَم را بُریده است. یاد آن شَبها بخیر...
مُعاشران گِره از زُلفِ یار باز کُنید شبی خوشاست بدین قصهاش دراز کنید
خدا بهتر آگاه است،...
زیرا فرجام کارِ همه با اوست. از او بُریدن آغاز بیفرجامیاست و به او پناهبُردن پایان بیپناهی.
هرگزَم نقشتو از لوحِ دل و جان نرَوَد هرگز از یادِمن آن سَروِ خرامان نرَوَد
در اَزَل بست دلَم با سرِ زُلفت پیوند تا ابَد سَرنکشَد وَز سرِ پیمان نرَوَد
salam weblaget jaleb bood bye
سلام وبلگ جالبیه بیشتر موفق باشی