دلم خیلی سوخت و خیلی گریه کردم وقتی شنیدم بچهی هشت ماههی یک خونواده- که اولین فرزندشون هم بوده- در اثر یک بیاحتیاطی، خیلیزود قفسِ تن رو خالی گذاشته و برگشته به همون جائی که چند ماه پیش از اونجا به امانت اومده بود... گنجشک کوچولوی ناز، که هنوز برای پرواز هم کوچولو بود، پر زده و رفته و قفس خالی تناش روی تخت اتاق عمل، حتماْ اشک خیلیها رو درآورده... هنوز برای اولین جشن تولدش شمع روشن نکرده بودند که خودش مثل یک شمع روشن زود آب شد و رفت... برای همهی گنجشکهای کوچولوئی که زود به آشیانهی اصلیشون برگشتند، دلم سوخت...
سلام من لینک شما رو در وبلاگ گذاشتم اگه میشه شما هم به نام قالبهای وبلاگ لینک من رو توی وبلاگتون بذارید
سلام
لطفا نظرتان را درباره آخرین نوشته من بگویید
غمگین بود..
یه کتاب خودم دیروز :هیچ راهی دور نیست. (ریچارد باخ) بنا به تعریفای اون کتاب تولد حتما روز خاصب اتفاق نمی افته. پس برای جشن نگرفته شاید زیاد نباید غمگین شد.. برای چیزهای دیگر. در نطفه خفه شدن های پیا پی
شما بالاخره موفق شدی بیای ارکات؟