ْْ ْیکیْْ ْ بود،،، هنوزم هست!...

ْیکیْ دو روزی میشه که بازنشسته شده و رفته و من هنوز نتونستم با رفتنش کنار بیام... میز کارش درست کنار میز من بود و این بیشتر داره منو اذیت میکنه... 
         ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی‌ست    
                                                  حـال هجران تو چه دانـی که چه مشکل حالی‌ست

ْ ْیکیْ بود که وبلاگ منو آن‌لاین که چه عرض کنم، آن‌تایپ! میخوند و با تشویق‌ها و دلگرمی‌هاش نوشتن رو شروع کرده بودم... ۷ سالی از آشنائی من با این ْیکیْ میگذره و من همیشه افسوس سالهائی رو میخورم که میتونستم زودتر باهاش دوست بشم و نشُدم... از اون آدمهائی بود که رفتارهای عجیب و غریب زیاد داشت، خیلی زیاد، مخصوصاْ تو اولین برخوردش با آدمهای دیگه... خیلی‌ها به همون برخورد اول بسنده میکردند و برای دفعات بعد تا میتونستند فاصله‌شون رو رعایت می‌کردند و نزدیک نمی‌شدند... بعضی‌ها هم- مثل من که پوست‌شون کلفت‌تر بود و طاقت شوخی داشتند!- برای بار دوم و سوم هم بهش روی خوش نشون میدادند و این تازه آغاز راهی بی‌پایان بود... راهی که برای من بهترین راه زندگی بوده و خواهد بود... رفتارش جوری بود که خیلی‌ها میگفتند: اون!!! همون علی؟!!! همون که پیش تو میشینه؟!!! اون بهترین الگوی زندگیته؟!!! بی‌خیال بابا!!! اون که آدم نیست!!! همش دَری وری میگه!! فحش میده!! مسخره میکنه، چی داری میگی؟!!!حالت خوبه؟!!!... راست میگفتند، همیشه جدّی، شوخی میکرد و سر به‌سر زمین و زمان میذاشت و با شوخی و طعنه، همه‌ی گفتنیها رو میگفت و کمتر کسی باور میکرد که اون همینه و تمام گفتنی‌هاش هم همین!... آدمها رو با چیزی که تو وجودشون بود می‌سنجید و کاری به ظاهر و ظواهرشون نداشت... اگه از یکی بدش میومد تو روی خودش میگفت و برای هیچکس پیغوم نمیداد... خیلی راحت به خیلی‌ها میگفت: ببین، تو خیلی آدم کثیفی هستی! بعد جمله‌ی دومش رو جوری میگفت که طرف مجبور میشد بخنده... مثلاْ میگفت: ببینم، چند وقته حموم نرفتی؟ها؟... و لبخند میزد و فقط لبخند میزد... دل پُر مِهرش،  گنجینه‌ی اسرار خیلی‌ها بود، ولی اگه سرش رو گوش تا گوش می‌بریدی، نمیتونستی حتی یک کلمه در باره‌ی دیگران ازش بپرسی و جواب بشنوی... ْدُرُست مثل اون عارفی( عتبه ابن غلام) که همیشه مسیر رفت‌و‌آمدش از بازار بود (که همه‌ی مردم اونجا هستند) و  وقتی از او می‌پرسیدند: در راه که را دیدی؟ همیشه در جواب می‌گفت: هیچکس را ندیدم!...  ْ ْیکی ْ  قصه‌ی ماْ برای گرفتن آدمها، همیشه تورش پهن بود و به قول خودش میگفت: چند وقتی میشه که چیزی تور نکردم! شاید ایراد از تور من باشه! تازگی‌ها خراب شده! ... ولی خودش هم میدونست که تورش ایراد نداشت... برای دوستی با دیگران، زیاد هم سخت نمیگرفت، و اگه مثلاْ یک اخلاق ویژه و خوب رو توی یه آدم میدید، به نوعی جذبش میشد، ولی دریغ از همون یه اخلاق!... الآن که میخواستم این مطلب رو پُست کنم یادم افتاد که دیگه داش علی بغل دستم نیست که صداش کنم و نظرش رو بپرسم... ولی مطمئن باشید اون ْیکیْ جائی نخواهد رفت و همیشه با من خواهد بود... تمام رفتارهاش رو دونه به دونه دادم به حافظه‌ی کامپیوتر و برای آینده هم باید به اندازه‌ی کافی ظرفیت ایجاد کنم، فقط همین... اقرار میکنم که مثل داش علی راه رفتن، کار من و امثال من نیست ولی به قول حافظ:
          همت‌ام بدرقه‌ی راه کن ای طایر قدس      که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
-------------------

نظرات 1 + ارسال نظر
لاله 5 بهمن 1383 ساعت 02:52 ب.ظ http://pargol.blogsky.com

ممنون حسین جان...
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد