حافظ


    حاجتِ مُطرب و مِی نیست، تو بُـرقَع بـگُشا        که به رقـص آوَرَدَم آتشِ رو یَت چو سِپند 
 
                                      . ......................................

  
نظرات 6 + ارسال نظر
نکار 4 شهریور 1383 ساعت 01:10 ب.ظ

کوتاه مینویسی اما ..............
با نشانه های غریبی که حکایت از چیزی عمیق دارد
کسی را توان حس کردن نیست آنگونه که تو احساس میکنی

آرتمیس 4 شهریور 1383 ساعت 01:16 ب.ظ http:// http://rahro53.persianblog.com/

سلام چه رسم و رسوماتی دارید شما !! خب این هم یک جورش است آدم به هر شکلش که باشد زیباست و در خور تقدیر چون متفاوت است . دیر آمدنتان سر کلاس را هم ما به حساب رسم شما خوب تداعی می کنیم ... خوشحالم که حافظ می خوانی و برگزیده می کنی ولی خوب بخوان با در نظر گرفتن شروح خوبش که راه فهم باقی اشعار عاشقانه عارفانه فارسی برایت باز شود . در پناه حق شاد و خوش باشی

مهدی 12 شهریور 1383 ساعت 05:16 ق.ظ http://seraj1383.persianblog

سلام خیلی وقت ندارم ! فقط بروز شد...منتظرت هستم ...

عارف 13 شهریور 1383 ساعت 02:35 ق.ظ http://hekayat.blogsky.com

سلام. چی شده؟ قسطی حال میدی آقا؟ دیگه یه بیت یه بیت گذاشتی تو قطره چکون؟ یکم واز کن این شیر فیض رو دادا به ما بیشتر برسه. یا حق...

سمیه 13 شهریور 1383 ساعت 10:23 ق.ظ http://farahan.blogsky

[ بدون نام ] 14 شهریور 1383 ساعت 01:39 ب.ظ

آقا شرمنده!
می‌دونم اینجا جای این حرفها نیست و وسط شعر حافظ نباید اینارو گفت، ولی من مامورم و معذور... داداش دیشب اون خشکشویی رو دیدم گفت به این رفیقت بگو لباسهایی رو که برای قرار قبلیش برده بود، ورداره بیاره ظاهرا چهارشنبه عروسی، ما که دعوت نیستیم ولی بقیه بچه‌ها لازمش دارند!
بر و بچه‌های محل!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد