من و دل

حکایت این دل من هم حکایت غریبیه  .... یک روزی همه کاره بود و فقط واسه اون نفس می کشیدم . هر کاری که داشتم باید از اون اجازه می گرفتم .. ولی الآن چند مدته که دیگه هیچ کاری به کار همدیگه نداریم ... یاد شعری از وحشی بافقی افتادم .... خیلی زیباست ...
روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم 
ساکن کویِ بُتِ عربده جوئی بودیم 
بسته ی سلسله ی  سلسله موئی بودیم ، ....
...............
حالا چی ؟؟؟؟
دیگه از من قطع امید کرده ، ... دل رو می گم .... رفته واسه خودش ، ساکت و آروم یک گوشه ای نشسته ، صداش هم در نمیاد ، انگار نه انگار که یک روزی همه کاره بود !....
نمیدونم تا کی میتونم همونجا نگهش دارم ؟ باید یه جورائی مراقبش باشم ، آخه ممکنه یک روزی بهش نیاز مبرم پیدا کنم ....
فقط خداکنه خاصیتش رو تا اون موقع از دست نده !...