من و دل

حکایت این دل من هم حکایت غریبیه  .... یک روزی همه کاره بود و فقط واسه اون نفس می کشیدم . هر کاری که داشتم باید از اون اجازه می گرفتم .. ولی الآن چند مدته که دیگه هیچ کاری به کار همدیگه نداریم ... یاد شعری از وحشی بافقی افتادم .... خیلی زیباست ...
روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم 
ساکن کویِ بُتِ عربده جوئی بودیم 
بسته ی سلسله ی  سلسله موئی بودیم ، ....
...............
حالا چی ؟؟؟؟
دیگه از من قطع امید کرده ، ... دل رو می گم .... رفته واسه خودش ، ساکت و آروم یک گوشه ای نشسته ، صداش هم در نمیاد ، انگار نه انگار که یک روزی همه کاره بود !....
نمیدونم تا کی میتونم همونجا نگهش دارم ؟ باید یه جورائی مراقبش باشم ، آخه ممکنه یک روزی بهش نیاز مبرم پیدا کنم ....
فقط خداکنه خاصیتش رو تا اون موقع از دست نده !...
نظرات 4 + ارسال نظر
لیلی 2 خرداد 1383 ساعت 01:19 ب.ظ http://leilymadani.blogsky.com

نه دیگه..
این واسه ماااااااا
دل نمی شه...

نه دیگه!
نه دیگه!
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه...

هیچ دلی عاطل و باطل نمی شه!

( از زبون موشه که عاشق شده بود) شهر قصه/بیژن مفید

لیلی 2 خرداد 1383 ساعت 01:21 ب.ظ

هر چی من
بهش نصیحت می کنممممممم
که بابا
آدم عاقل
آخه عاشق نمی شهههههههه

نه دیگه
نه دیگه..
الی آخر..

وای چه حالی داد یاداومدنش!
تو یادم آوردی...

(موشه طفلکی کاری نداشت
آخه عاشق شده بود..)

:) :) :)

نگار 3 خرداد 1383 ساعت 07:51 ق.ظ

حسین جون دل آدما هیچ وقت بیکار و اروم نیست حتما یک نقشه های داره مراقبش باش
شاید یک نقشه خوب کشیده توی این هوای بهاری حیفه که ازش غافل بشی پرنده ها رو ببین ازونا یادبگیر این روزها بی وقفه اواز میخونند

باران 3 خرداد 1383 ساعت 08:38 ق.ظ http://shamlo.blogsky.com

روزگار غریبی است نازنین ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد