پادشاهی شعر میگفت ، ادعائی هم داشت .. یک روز چند بیت از اشعارش را برای شاعر دربار خود قرائت کرده و نظر او را جویا شد .. شاعر جواب داد : چنگی به دل نمی زند ! پادشاه دستور داد : این نادان را به طویله بیاندازید ! پس از آزادی شاعر ، بار دیگر در مجلسی جدید ، پادشاه شعری خواند و نظر همان شاعر را در باره شعر خود پرسید .. شاعر سر به زیر افکنده و راه خروج را در پیش گرفت ! پادشاه گفت : به کجا میروی ؟ شاعر پاسخ داد : به طویله !!!!!
من اینو شنیده بودم اما دوباره شنیدنش همون لطف بار اولو داشت.
شهامت چقدر احترام بر انگیزه. شهامت صداقت و تنفر از مجیز گویی.
مرسی به خاطر این یادداشت:-)