حکایتی از شیخ اجل

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود . .. پادشاهی برو بگذشت . درویش از آنجــا که فــراغ ملک قنـــاعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد و سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت : این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند ، اهلیت و آدمیت ندارند ... وزیر نزدیکش آمـــــد و گفت : ای جوانمرد ، خداوند روی زمین بر تو گذر کرد ، چــرا خدمتی نکردی و شرط ادب بـجای نیاوردی ؟  ... درویش گفت : سلطان را بگوی ، توقع خــدمت از کسی داشته باش که توقع نعمت از تـو دارد ........ ملک را گفت درویش استوار آمد ، گفت : از مـن تمنائی کن .. گفت : این همی خواهــم کــه دگرباره زحمت مــن ندهی ! .. گفت : مـرا پنــدی ده  ... گفت : 

            دریاب کنون که نعمتت هست به دست           کاین دولت و ملک میرود دست بدست


      سطـوت : ابهت ، شکوه 

      فراغ ملک قناعت : قناعت  ، آسودگی در پی دارد و سعدی ، این آسودگی را به پادشاهی   و   ملک تشبیــــــه نموده است .
نظرات 4 + ارسال نظر
مهران 5 خرداد 1382 ساعت 02:13 ب.ظ http://bluedreams.blogsky.com

قناعت کلمه غریبی است

کیوان 5 خرداد 1382 ساعت 03:40 ب.ظ http://shoma.blogsky.com

سواد ما که مثل شما نیست فقط خواستم تبریکی گفته باشم امیدوارم که موفق باشی

کیوان 6 خرداد 1382 ساعت 10:12 ب.ظ http://shoma.blogsky.com

بابا جون همین یکی رو نوشتی خسته شدی من که گفتم کار سختیه !!!

مریم 7 خرداد 1382 ساعت 02:43 ب.ظ

سلام..به شما سر زدم .از اعلام همبستگیتون خوشحالم :[

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد