درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود . .. پادشاهی برو بگذشت . درویش از آنجــا که فــراغ ملک قنـــاعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد و سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت : این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند ، اهلیت و آدمیت ندارند ... وزیر نزدیکش آمـــــد و گفت : ای جوانمرد ، خداوند روی زمین بر تو گذر کرد ، چــرا خدمتی نکردی و شرط ادب بـجای نیاوردی ؟ ... درویش گفت : سلطان را بگوی ، توقع خــدمت از کسی داشته باش که توقع نعمت از تـو دارد ........ ملک را گفت درویش استوار آمد ، گفت : از مـن تمنائی کن .. گفت : این همی خواهــم کــه دگرباره زحمت مــن ندهی ! .. گفت : مـرا پنــدی ده ... گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست کاین دولت و ملک میرود دست بدست
سطـوت : ابهت ، شکوه
فراغ ملک قناعت : قناعت ، آسودگی در پی دارد و سعدی ، این آسودگی را به پادشاهی و ملک تشبیــــــه نموده است .
قناعت کلمه غریبی است
سواد ما که مثل شما نیست فقط خواستم تبریکی گفته باشم امیدوارم که موفق باشی
بابا جون همین یکی رو نوشتی خسته شدی من که گفتم کار سختیه !!!
سلام..به شما سر زدم .از اعلام همبستگیتون خوشحالم :[